خاطره؛ یک خوبِ لعنتیست
سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۳ ب.ظ
هربار که وبلاگی را باز میکنم و موسیقی خودش را پهن میکند روی سطرها، قلبم فشرده میشود و جور بدی به درد میآید. آن روزها من نیز عادتم بود که بسته به حالوهوای متن، نوای پیانو و ویولون را کوک کنم و آخ ازین عادتها که هیچجوره نمیشود جای سنجاقشدهشان را از دل زدود. سبک من شعر بود، احوالپرسیام شعر بود و شعرهام آینهی کلام مخاطب؛ غزل مینوشتند و غزل جواب میدادم. سپید میسرودند و سپید پاسخ میدادم. بارها به آزمون کشیده شدم و بارها سرم را بالا گرفتم که خلق این واژهها، از آنِ من است. آن روزها دلم با نثر نبود، یعنی توان درآمدن از قالب شعر را نداشتم، قافیه و ریتم و وزن، جزئی از من بودند و چقدر حسرتِ نثر نوشتن مانده بود به دلم! حالا ورق برگشته و ردیفها خودشان را قایم میکنند از من و حسرت استعاره را قورت میدهم. این لحن، این ادبیات، آخرین بازمانده از منِ آن روزهاست که اگر کنار بگذارمش، انگار با دستهای خودم صندلی را از زیر پاهایم کشیدهام و جان خواهم داد. همهی این حرفها برای این است که وبلاگی را باز کردم و موسیقی خودش را پهن کرد روی سطرها و قلبم فشرده شد و جور بدی به درد آمد. خواستم بنویسم کاش میشد خاطره را کَند و دور ریخت، بعد دیدم نه، خاطره مثل ریشه است برای درخت که زنده نگاهش میدارد. مثل ریشه است برای آدم، آدمِ بیریشه به باد میرود. خاطره جزئی از هویت آدمهاست، بیخاطره؛ پاک خواهیم شد. اصلن خاطره؛ یک خوبِ لعنتیست و تمام. [تیرماه هم شده یکی از خاطرههام، شروع وبلاگنویسیام از بیستوشش تیر بود، به سال 91] #واژهبافی
۹۵/۰۴/۱۵