یکروز برمیگردم و خداحافظی میکنم
چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۴ ب.ظ
چهارده سالم بود که از آن خانه و شهر رفتیم. چهارده سالم بود و چهلویک درجه تب داشتم. چهارده سالم بود و یادم نیست که از بوتههای گل رز، تاک انگور، نهال گیلاس و درختهای سیبمان خداحافظی کرده باشم. چهارده سالم بود و رفتن را بلد نبودم، نمیدانستم ده سال بعد یک سهشنبهشب تابستانی ساعت 3:30 دقیقهی بامداد برای ایوان خانهمان گریه خواهم کرد و دلم برای آن نیمدریِ کوچک حیاط یک ذره خواهد شد. شب؛ آه از شبهای رویاخیزِ طولانی و صدای خشدار رضا یزدانی که از خاطره میخواند. "خاطرهخاطره مرور میکردی، روبهروت اتفاق بارون بود... چقدر بگذره تا من آروم بشم، آخه خاطره از جنون بدتره..." [بیتها از دو ترانهی جداست] #واژهبافی
۹۵/۰۴/۱۶