The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی
خوره‌ی جان خودتان نشوید، حرف بزنید. اگر شخصی یا رفتاری موجب ناراحتی‌تان شده، عصبی‌تان کرده و... لطفن لطفن لطفن به حرف بیایید، بگویید، بیان کنید. اصلن شاید سوءتفاهمی بیش نباشد. قبول که بعضی از آدم‌ها آن‌قدر جوّ سنگینی ایجاد می‌کنند که نمی‌شود باهاشان هم‌کلام شد، اما یک‌بار باید این بار را از دوش برداشت و دَمی آسوده برآورد. پیش از دیگران به خودم خطاب می‌کنم، منی که بارها درد شدم و کلامی برنیاوردم. خجالتی بودن، غرور، حیا... هیچ‌کدام‌شان نباید توجیه و سرپوشی باشند برای خودآزاری‌هامان و بدتر، سرباز کردن این زخم به یک نیشتر و دیگرآزاری‌های بعدش. باید که حرف‌های مانده بر دل را صرف کرد؛ حرف بزنم، حرف بزنی، حرف بزنیم و آرام گیریم. #واژه‌بافی

بعدنوشت: ریشه‌ی تمام قهرها مبتنی بر خطایی است که می‌تواند مطرح شود، جواب بگیرد و بلافاصله از بین برود، ولی در دلِ طرفِ توهین‌شده نشست می‌کند، بعدها بروز دردناک‌تری می‌یابد. تاخیر در حل‌وفصل بلافاصله‌ی اختلاف‌ها، بلافاصله بعد از وقوع آن‌ها، به عقده‌ی تلخی تبدیل می‌شود. [آلن دوباتن - جستارهایی در باب عشق]  ممنونم از یکتای جّان برای این نقل‌قول زیبا :)
۹۵/۰۴/۰۹ | ۱۸:۳۷
بلوط
رو به آسمون تاریکت می‌نویسم، همون آسمونی که همه‌مون چشم بهش دوختیم و سرمون رو بالا گرفتیم برای دیدنت، بیشتر حس کردنت. خدایا؛ نذار شونه‌هامون زیر بار آرزوهامون افتاده شه، نذار تو سایه‌ی حسرت‌هامون قدم برداریم. خدایا؛ بهمون قدرت بده برای ساختن. جسارتِ آغاز؛ رهایی، رهایی، رهایی... [عنوان: هوای گریه - همایون شجریان] #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۰۶ | ۲۲:۵۲
بلوط
مثل هر روز صبح ساعت 10 که از خانه می‌زنم بیرون و می‌گویم به امیدت...، سلام. آخرین‌باری که حرف زدیم خاطرت هست؟ توی ماشینِ پارک‌شده در سایه نشسته بودم و گنبد فیروزه‌ای و خوش‌رقصیِ پنج پرنده را نگاه می‌کردم. پنج‌تا بودند، مگرنه؟ می‌دانی عادت کرده‌ام با لب‌های بسته حرف‌هایم را بگویم، راستش خیال می‌کنم این‌طور مجبور می‌شوی گوش‌هایت را تیز کنی و سُر بخوری توی ذهنم. درست همان‌جایی که پشت پنجره‌اش نشسته‌ام و نگاهت می‌کنم. دلم برایت تنگ شده رفیقِ جانم، روزها و ماه‌ها و سال‌ها از قرارهای عاشقانه‌مان می‌گذرد. رفیق خوبی نبودم، نه؟ می‌دانم. اصلا به‌قول علیرضا آذر "من پای بدی‌های خودم می‌مانم." 
به گمانم اشک نشانه‌ی خوبی‌ست، مثل روبانی رنگی که راه را نشانت می‌دهد و می‌گوید هنوز گم نشدی. خوب است که هنوز نشانی‌ات را می‌دانم. بی‌تو من می‌ترسم، خیلی هم می‌ترسم... هیچ‌کس دوست ندارد جلوی اسمش ضربدر بخورد، همه می‌خواهند به آن‌ها افتخار کنی، می‌دانی؟ 
وقتی آدم دلش پر است و چشم‌هایش تر، دیدش تار می‌شود. اما درست لحظه‌ای که دیگر هیچ‌چیز پیدا نیست اشک‌هایت می‌چکند و نگاهت را روشن می‌کنند. تعبیر خوبی‌ست. راستی می‌شود این آهنگ را با هم گوش کنیم؟ حرف‌های زیادی توی نت‌هایش نهفته است و خب، زبان دل آدم‌ها با هم فرق دارد. این‌بار شاعرانه‌اش کردم...  [موزیک از بلاگ توکا]  [اینجا بشنوید] #واژه‌بافی #گرامافون

Did I disappoint you or let you down?
Should I be feeling guilty or let the judges frown?
'Cause I saw the end before we'd begun,
Yes I saw you were blinded and I knew I had won.
So I took what's mine by eternal right.
Took your soul out into the night.
It may be over but it won't stop there,
I am here for you if you'd only care.
You touched my heart you touched my soul.
You changed my life and all my goals.
And love is blind and that I knew when,
My heart was blinded by you.
I've kissed your lips and held your head.
Shared your dreams and shared your bed.
I know you well, I know your smell.
I've been addicted to you.

Goodbye my lover.
Goodbye my friend.
You have been the one.
You have been the one for me.

I am a dreamer but when I wake,
You can't break my spirit - 
it's my dreams you take.
And as you move on, remember me,
Remember us and all we used to be
I've seen you cry, I've seen you smile.
I've watched you sleeping for a while.
I'd be the father of your child.
I'd spend a lifetime with you.
I know your fears and you know mine.
We've had our doubts but now we're fine,
And I love you, I swear that's true.
I cannot live without you.

Goodbye my lover.
Goodbye my friend.
You have been the one.
You have been the one for me.

And I still hold your hand in mine.
In mine when I'm asleep.
And I will bear my soul in time,
When I'm kneeling at your feet.
Goodbye my lover.
Goodbye my friend.
You have been the one.
You have been the one for me.
I'm so hollow, baby, I'm so hollow.
I'm so, I'm so, I'm so hollow
۹۵/۰۴/۰۶ | ۱۴:۳۱
بلوط
قبلن که ماشین داشتم اگر مسافری توی راه می‌دیدم، سوار می‌کردم بی‌آنکه کرایه بگیرم. کمی گذشت و یک‌روز فهمیدم کارم اشتباه است؛ چون من دارم به حقوق آن راننده تاکسی‌ای که ازین راه پول درمی‌آورد تجاوز می‌‌کنم و خب هیچ‌کس نباید حق حیات دیگری را سلب کند. این‌ها را با لبخند برایم تعریف می‌کرد و سعی داشت میانه‌ی حرف را بگیرد تا یادم دهد چطور از زاویه‌ای درست به قضایا نگاه کنم. فکر کنم موفق شد، بیش از پیش با دیدی اجتماعی و کل‌نگر و غیرسلیقه‌ای سعی دارم اتفاقات را رصد کنم. #خاطره‎نوشت
۹۵/۰۴/۰۳ | ۰۰:۰۱
بلوط
اولین قدم‌ها برای من سخت برداشته می‌شوند، روراست که باشیم خودم سختش می‌کنم و بهانه‌تراشی می‌کنم برای ماندن در عادت‌ها و مواجه نشدن با دنیای جدید و بیگانه‌ی پشت درب. پیرو نوشته‌های دوستانِ جّانم [اینجا] و [اینجا]، امروز اولین قدمم را برداشتم. کار شاقی هم نبود، فقط تنهایی سینما رفتم. فکر کردم حالا که برنامه‌ی دوستانم جور نیست و برنامه‌ی من جور، چراکه نه. تا کی منتظر بمانم تا اولویت‌های دیگران با اولویت‌های من هماهنگ شود و بشود جایی رفت و تفریح کرد. این بود که بلیطم را رزرو کردم و زدم بیرون. از قضا گام خوش‌یمنی بود. منی که معمولا عادتِ گپ زدن با آدم‌ها را ندارم، امروز به حرف کشیده شدم. بعدش هم دیدن یکی از رفقای قدیمی دبیرستان که دوسالی از آخرین دیدارمان می‌گذشت. خوشحالم که بهش گفتم هیچ عوض نشدی و هنوز همان آدم بگوبخندِ آن روزهایی. بعد از سینما رفتم کتاب‌فروشیِ دوست‌داشتنی‌ام. پیش‌تر به خاطر عجله و شاید بی‌حوصلگی خودم، لیستم را دست دخترک خوش‌برخورد کتاب‌فروشی می‌دادم و او کتاب‌هایم را می‌چید جلویم اما دفعه‌ی قبل که تلنگر زد چرا خودت میان قفسه‌ها چرخی نمی‌زنی، فکر کردم این‌بار عادت خوب گذشته‌هایم را از سر بگیرم و خودم سراغ کتاب‌ها بروم. اولش سخت بود، چیدمان را عوض کرده بودند و من حواس‌پرتانه قفسه‌ها را نگاه می‌کردم. کم‌کم قلق کار دستم آمد و وقتی از پیدا کردن دو کتاب عاجز ماندم رفتم سراغ صاحب مغازه و کمک خواستم. پرسید: دوست‌داری خودت کتاب‌هایت را پیدا کنی؟ جواب دادم اگر بشود عالی‌ست. گفت: با من بیا تا یادت بدهم چکار کنی که سردرگم نشوی. اینکه یک فروشنده وقت بگذارد برای شما و به خواسته‌ی دلتان بها دهد، حالْ خوب‌کن است. دستِ آخر هم کمی در مورد فرهنگ و جامعه حرف زدیم. می‌گفت اگر بودجه‌اش را داری، تا جوانی برای کتاب خرج کن که تمامش سرمایه‌گذاری‌ست برای روزهای آتی‌ات. با خودم که فکر می‌کنم می‌بینم چه حرف درستی، باید خواند. به قول نشر چشمه، باید با کتاب بود. 

راستی تا یادم نرفته! فیلم خشم‌وهیاهو را دیدم، ساخته‌ی هومن سیدی. خوب بود، متفاوت بود. پیشنهاد می‌کنم ببینید. از آن دست کارهایی‌ست که مخاطب را وارد قصه می‌کند و شاید سهم زیادی از درک و فهم داستان، مدیون نگاه شماست. پازلی که کنار هم خواهید چید برای یافتن پاسخ‌ها. #خاطره‌نوشت
۹۵/۰۴/۰۱ | ۲۲:۳۷
بلوط
ما یک تیم محلیِ قَدَر داریم! در سطح اِن.بی.اِی دریبل می‌زنند، و بعد سعید معروف‌شان سرویس می‌زند! میانه‌های بازی طاها می‌رود توی جلد بازیکنان پرتقال و حامد و حسین در حالی که جهش کرده‌اند برای آبشار زدن، می‌شوند سوباسا و کاکِرو. این است که وقتی دانیال هیجان‌زده می‌شود و می‌خواهد بگوید اِسپک بزن، می‌گوید شوت کن! و خب بازیکن طفلکی می‌ماند بین دست و پا کدام را برگزیند و نهایتا با مخ می‌افتد کف آسفالت. عماد هم که یار مهربان تیم است، تایم‌آوت می‌گیرد و نعره‌های مصدوم را خفه می‌کند. و این‌چنین سرمست و بشاش و البته زانو سابیده و آرنج به فنا رفته، راهی خانه‌هایشان می‌شوند. تیم محلی ما نوجوان هم نه، کودک‌اند. #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۰۱ | ۱۴:۵۰
بلوط
آدم‌های تنها، کارهایشان را طول می‌دهند. دو سال و هفت ماه و سه هفته و پنج روز نجاری می‌کنند و در و دیوار خانه‌شان را سمباده می‌زنند. شب به شب هم جلوی روشویی می‌ایستند و چشم در چشم آن آدمِ خسته‌ی توی آینه، سیگار دود می‌کنند. آن وقت است که بوی توتون و تنهایی و غم‌های زیرزیرکیِ مردی پنجاه‌وچندساله می‌زند زیر دماغتان. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۲۹ | ۲۲:۲۸
بلوط
آدم‌ها همانی‌اند که انکارش می‌کنند. مثل دختری که می‌گوید ضعیف نیست و احساساتی بودن؟ هرگز! [عنوان از حافظِ جّان] #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۲۹ | ۲۱:۴۱
بلوط
دوم دبیرستان بودیم و کلاسِ... به گمانم فیزیک، دقیق خاطرم نیست. مشغول نت‌برداری از تخته‌سیاه بودم که حواسم رفت پیِ بغل‌دستی‌ام. رفته بود توی بحر پنجره و تعجب و شگفتی و هیجان را می‌شد از نگاهش خواند. بیرون را نگاه کردم، برف می‌بارید. برگشتم و دوستم را دیدم که هنوز هم مات بود. پرسیدم: چیزی شده؟ گفت: اون چیه؟ برفه؟ دوباره بیرون را نگاه کردم و با لاقیدی گفتم اوهوم. مگه اونجا برف نمی‌بارید؟ بعد از چند لحظه گفت: نه. ابروهایم بالا رفت و با تعجب پرسیدم: یعنی هیچ‌وقت؟ جواب داد: هیچ‌وقت. یکهو میم از نیمکت جلویی برگشت و بلند گفت: یعنی تا حالا برف ندیدی؟ و او خجالت‌زده خندید و گفت: نه، ندیدم. آن وقت‌ها نمی‌دانستم بوشهری‌ها برف ندارند، یعنی هر قدر هم توی جغرافی خوانده باشید که جنوب گرم‌سیر است و فلان و فلان، باز هم دیدن کسی که شگفتانه برف را برای اولین‌بار در زندگی‌اش می‌بیند، نامتعارف است. هردومان روی یک نیمکت می‌نشستیم و هردومان تازه وارد بودیم، با این تفاوت که من از دیاری کوهستانی و سرد به دیاری سردتر رفته بودم و او، اقلیم گرم و مرطوبش را با هوایی سرد و خشک عوض کرده بود. #خاطره‌نوشت
۹۵/۰۳/۲۸ | ۲۳:۲۷
بلوط
برادرزاده‌اش نه مهریه خواسته و نه مراسم، در عوض حق طلاق و کار و تحصیل و دیگر حقوق قانونی‌اش را مطالبه کرده‌ست. نشد در جواب اعتراض‌هایش بگویم چه اشکال دارد این تجارت جهاز و مهریه را تمام کنیم؟ در عوض با کسی زندگی کنیم که دوستش داریم و دوستمان دارد و تمام شرایط‌مان برای زندگی در این جامعه‌ی مردسالار، گرفتن حقوق طبیعی‌مان باشد؟ ما به طلاق فکر نمی‌کنیم، فقط دلمان می‌خواهد با شرایط برابر و مساوی وارد یک زندگی جدید شویم، همین. راستی کدام تفکر زننده‌تر است؛ اینکه دختری حق طلاق بخواهد و خواستار حقوق برابر با مردِ زندگی‌اش باشد یا این‌که چندهزار سکه را پشتوانه‌ی زندگی‌اش بداند و مرد را در غل‌وزنجیر این بدهی نگه‌دارد پای تعهدش؟ #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۲۸ | ۱۶:۳۹
بلوط