The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

1) پاییز فصل آخر سال است - نسیم مرعشی - نشر چشمه
2) یک عاشقانه‌ی آرام - نادر ابراهیمی - نشر روزبهان
3) گریز دلپذیر - آنا گاوالدا - ترجمه‌ی الهام دارچینیان - نشر قطره
4) هنر شفاف اندیشیدن - رولف دوبلی - ترجمه‌ی عادل فروسی‌پور، بهزاد توکلی، علی شهروز - نشر چشمه
5) دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد - آنا گاوالدا - ترجمه‌ی الهام دارچینیان - نشر قطره
6) جزء از کل - استیو تولتز - ترجمه‌ی پیمان خاکسار - نشر چشمه
7) مانند یک خانم رفتار کن، مانند یک مرد فکر کن - استیو هاروی - ترجمه‌ی مژگان احمدی - نشر بهزاد
8) بادبادک باز - خالد حسینی - ترجمه‌ی مهدی غبرائی - نشر نیلوفر
9) جنس ضعیف - اوریانا فالاچی - ترجمه‌ی یغما گلرویی - نشر نگاه
10) دنیای سوفی - یوستین گردر - ترجمه‌ی حسن کامشاد - نشر نیلوفر 
#اعلان
۹۵/۰۴/۲۳ | ۱۲:۳۱
بلوط
"تا 15مرداد با ارائه‌ی کارت ملی از تخفیف 20درصد تا 25درصد تا سقف 100هزارتومان برای خرید کتاب استفاده کنید." بنده به عنوان کسی که هنوز سه جلدِ قبلیِ کتاب‌هایش را مطالعه ننُموده، با افتخار رفتم و هفت جلد دیگر را نیز خریداری بنُمودم و تازه در راستای حمایت از محیط زیست و صرفه‌جویی در مصرف پلاستیک و این حرف‌ها، نایلون نگرفته و همه را گذاشتم توی کوله‌پشتی‌ام و وقتی کیف را بر دوش افکندم رسمن به عقب کشیده شده و داشتم سقوط می‌نُمودم اما با حفظ ظاهر و لبخندی ملیح! بگفتم: اممم، یکم سنگینه... [به‌زودی تصویر کتاب‌های خریداری شده را منتشر می‌نُمایم] #اعلان
۹۵/۰۴/۲۲ | ۲۳:۳۶
بلوط
من سواره بودم و او پیاده. تندتند شماره می‌گرفت و پیام می‌نوشت؛ شاید برای وقتْ خریدن، شاید هم پیدا کردن یک ناجی. می‌دانید فرقی نمی‌کند چادری باشی یا مانتویی، تیپت ساده باشد یا فشن، هوا که تاریک شود و مجبور باشی کنار خیابان منتظر تاکسی بایستی، باید حجم عظیمی از اضطراب‌ها و فشارهای روحی را تحمل کنی. لفظ "مرد" برای من فقط نشانه‌ی جنسیت نیست که این واژه بیش از این‌ها حرمت دارد، مرد بودن مصادف است با احساس امنیت دادن، مروّت و انصاف داشتن، مرد بودن یعنی یک خوبِ تمام عیار. و این روزها خیلی از آقایان دیگر مرد نیستند، خیلی‌هاشان... #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۲۱ | ۲۳:۲۹
بلوط
چهارده سالم بود که از آن خانه و شهر رفتیم. چهارده سالم بود و چهل‌ویک درجه تب داشتم. چهارده سالم بود و یادم نیست که از بوته‌های گل رز، تاک انگور، نهال گیلاس و درخت‌های سیب‌مان خداحافظی کرده باشم. چهارده سالم بود و رفتن را بلد نبودم، نمی‌دانستم ده سال بعد یک سه‌شنبه‌شب تابستانی ساعت 3:30 دقیقه‌ی بامداد برای ایوان خانه‌مان گریه خواهم کرد و دلم برای آن نیم‌دریِ کوچک حیاط یک ذره خواهد شد. شب؛ آه از شب‌های رویاخیزِ طولانی و صدای خش‌دار رضا یزدانی که از خاطره می‌خواند. "خاطره‌خاطره مرور می‌کردی، روبه‌روت اتفاق بارون بود... چقدر بگذره تا من آروم بشم، آخه خاطره از جنون بدتره..." [بیت‌ها از دو ترانه‌ی جداست] #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۱۶ | ۱۶:۱۴
بلوط
هربار که وبلاگی را باز می‌کنم و موسیقی خودش را پهن می‌کند روی سطرها، قلبم فشرده می‌شود و جور بدی به درد می‌آید. آن روزها من نیز عادتم بود که بسته به حال‌وهوای متن، نوای پیانو و ویولون را کوک کنم و آخ ازین عادت‌ها که هیچ‌جوره نمی‌شود جای سنجاق‌شده‌شان را از دل زدود. سبک من شعر بود، احوال‌پرسی‌ام شعر بود و شعرهام آینه‌ی کلام مخاطب؛ غزل می‌نوشتند و غزل جواب می‌دادم. سپید می‌سرودند و سپید پاسخ می‌دادم. بارها به آزمون کشیده شدم و بارها سرم را بالا گرفتم که خلق این واژه‌ها، از آنِ من است. آن روزها دلم با نثر نبود، یعنی توان درآمدن از قالب شعر را نداشتم، قافیه و ریتم و وزن، جزئی از من بودند و چقدر حسرتِ نثر نوشتن مانده بود به دلم! حالا ورق برگشته و ردیف‌ها خودشان را قایم می‌کنند از من و حسرت استعاره را قورت می‌دهم. این لحن، این ادبیات، آخرین بازمانده از منِ آن روزهاست که اگر کنار بگذارمش، انگار با دست‌های خودم صندلی را از زیر پاهایم کشیده‌ام و جان خواهم داد. همه‌ی این حرف‌ها برای این است که وبلاگی را باز کردم و موسیقی خودش را پهن کرد روی سطرها و قلبم فشرده شد و جور بدی به درد آمد. خواستم بنویسم کاش می‌شد خاطره را کَند و دور ریخت، بعد دیدم نه، خاطره مثل ریشه است برای درخت که زنده نگاهش می‌دارد. مثل ریشه است برای آدم، آدمِ بی‌ریشه به باد می‌رود. خاطره جزئی از هویت آدم‌هاست، بی‌خاطره؛ پاک خواهیم شد. اصلن خاطره؛ یک خوبِ لعنتی‌ست و تمام. [تیرماه هم شده یکی از خاطره‌هام، شروع وبلاگ‌نویسی‌ام از بیست‌وشش تیر بود، به سال 91] #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۱۵ | ۱۶:۰۳
بلوط
دیروز قبل از رفتن به سینما وقتی داشتم یواش‌یواش آماده می‌شدم، برادرِ جّان موزیکی را برایم پخش کرد و گفت ببین خاطرت هست... من خنده بر لب خشکم زده بود و بعد همه‌اش وسط هم‌خوانیِ ترانه، جیغ‌های خوشحال می‌زدم. بهش گفتم می‌دانی پرتم کردی به گذشته‌های خوب؟ می‌خندید. [چیکه‌چیکه - سیاوش شمس - دانلود] #خاطره‌نوشت
۹۵/۰۴/۱۴ | ۲۰:۳۵
بلوط
شما رویاها را انتخاب نمی‌کنید، این رویاها هستند که شما را انتخاب می‌کنند. این کلیپ را لدفن ببینید.  [صفحه‌ی دانلود] #اعلان
 
۹۵/۰۴/۱۴ | ۱۷:۵۲
بلوط
دومین تجربه‌ی فیلم دیدنِ انفرادی را امروز پشتِ سر گذاشتم و باید بگویم بی‌نقص بود. ایستاده در غبار را نه یک فیلمِ جنگیِ کلیشه‌ای، که مستندی خلاقانه متصور شوید. اثری خوش‌ساخت و دل‌نشین که کم‌وکاستی‌های دوران جنگ را با وفاداری به واقعیت، به نمایش می‌گذارد. احمد متوسلیان؛ یکی از چهارنفری که در تاریخ 14تیر 1361 در میان تاریخ گم شد. 
وقتی از سالن سینما بیرون آمدم، شروع کردم به قدم زدن. آن‌قدری راه رفتم که دردِ پاهایم مرا به خودم آورد. همه‌چیز غریب و دور به نظر می‌رسید. شهر، آدم‌ها، هیاهویی که از میانش گذر می‌کردم. با خودم فکر کردم اگر احمد متوسلیان بعد از سی‌وچهار سال بازگردد، چه حالی خواهد داشت؟ از دیدن این همه تغییر، این همه تفاوت، این همه فاصله‌ی پُرناشدنی... خوشحال؟ گمان نمی‌کنم، خوشحالی از دیدن این وضعیت، آخرین حسی‌ست که به او دست خواهد داد. 
محکم و مُصِر می‌گویم: لدفن فیلم را از دست ندهید، ایستاده در غبار می‌تواند آشتی دهنده‌ی ما با ژانر جنگی کشورمان باشد. ژانری که معمولا در آن، حاشیه را بر متن، تحمیل کرده‌اند. لذت این تجربه‌ی متفاوت را از خودتان دریغ نکنید. #خاطره‌نوشت #آپارات
۹۵/۰۴/۱۴ | ۰۰:۲۴
بلوط
می‌گوید حیف ازین قاب‌بندی و کنتراست نورِ عصرِ پنجشنبه‌ای که من سوژه‌اش بودم، آن هم با ادا اطوارهای خنده‌آور. می‌گویم حیف از آن لحظه‌ای که بخواهی بخندانی و قیاسِ "نه، بگذار موقر باشم" خرابت کند. اصلن می‌دانی یادآوریِ لحظه‌های شکلکی چه کیفی دارد؟ چه حُسن در همیشه راست ایستادن و به قاعده خندیدن؟ لذت زندگی به همین سنت‌شکنی‌هاست، به همین لحظه‌های شکلکی. #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۱۱ | ۱۹:۰۸
بلوط
می‌گویی عکس‌ها بی‌رحم‌اند که مجالِ گریختن نمی‌دهندت. می‌گویم قصاوت از خنده‌های توست و سکوتی که مانده بر عکسِ لب‌هات، تویی که مقابلِ هرچه سکونی. چگونه ثبت کنم تو را؟ بگو با کودکِ پابه‌فرارِ چشم‌هات چه کنم؟ #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۱۱ | ۱۵:۰۲
بلوط