اولین دیدار
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۶ ب.ظ
گذر از وادی فضا و رسیدن به هویتِ مکان برای من دیر رخ میدهد. میتوانم بارها از یک خیابان گذر کنم و هربار فقط بخش کوچکیاش را کشف کنم، میتوانم سالها ساکن محلهای باشم و ندانم یک مرکز توانبخشی کودکان در کوچهی کناریست. فقط به این خاطر که نگاهم پیِ آن نبودهست. همیشه به سین میگویم خدا را شکر که من زنبوری، پرندهای چیزی نشدهام وگرنه همان اولین پرواز خانهام را پشت سر میگذاشتم و گم میشدم در آسمانها.
ده یازده ساله بود به گمانم. پدرش او را پیاده کرد و دستانداخت دور شانهاش تا مربی مرکز، پسرک را تحویل بگیرد. از بیست متر دورتر خیره شده بود به من. فاصله به من شجاعت میداد تا راحتتر به او لبخند بزنم، کاری که همیشه در مواجهه با آدمها ازم سر میزند. او اما نگاهش را نمیگرفت؛ ثابت بود و خیره. هر قدم که نزدیکتر میشدم دستپاچگیام بیشتر میشد. تردید کردم، لبخند زدن کار درستیست؟ ناراحت نشود یک وقت؟ برداشت بدی از رفتارم نشود؟ نگاهش کنم اصلن یا فقط رد شوم؟ سر به زیر از کنارش گذشتم اما تا انتهای کوچه با خودم دستبهیقه بودم که تو خجالت نمیکشی با بیستواندی سال سن نمیدانی برخورد درست در همچین موقعیتهایی چیست؟ چرا یاد نگرفتهای با بچههای اینچنینی چطور باید مراوده کرد که حالا دست و پایت بهم گره نخورد برای یک لبخند زدن یا نزدن که مسئله بیآگاهیست و ندانستن. آنقدری از هم تفکیک شدهایم که همهچیز در برخورد با یک بچهی سندرمداونی تازه و بکر است. نمیدانی چه بگویی، چه کار کنی. نمیدانی و این ندانستن امروز من را عذاب میداد. #واژهبافی
۹۵/۰۵/۰۶