The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

مدتیه که حرف از رفتن و موندن شده. جاخالی دادن یا پای این خونه‌ها وایسادن، حرف تازه‌ای نیست. ولی این دل تپیدنا و از بودن نوشتنا تازه‌ست، حداقل برای من. هرجوری حساب کنیم هیچ ژنی از جیرجیرک به دایناسور نمی‌رسه! منِ بندپای آوازه‌خون رو چه به عصر کرتاسه، ولی مگه غیر از اینه: هر چیز که در جستن آنی، آنی. بعضی اتفاقات انگار جزو ذات مسیرن، باید یه جایی دستی رو می‌کشیدی و پیاده می‌شدی تا یه روزی مثل 14دی 95 اینجا باشی... من از کامنت نوشتن شروع کردم؛ یعنی اولش بلاگر که نه، یه کامنت‌گذار بودم. می‌رفتم کافی‌نت پست‌های سعیده رو می‌خوندم و براش می‌نوشتم. بعدها خود اون بود که منو تشویق کرد به آدرس داشتن، جا و مکان ثابت، وبلاگ ساختن. تیر 91 اولین پستم رو توی "دل‌گفته‌های تنهایی" نوشتم. ماجراهایی باعث شد قبل از بهم‌ریختگی سرورهای بلاگفا، اجبارن و خودخواسته وبم رو حذف کنم. یه مدت دوری و دوستی تا اینکه خرمالوی سیاه رو دوباره توی بیان پیدا کردم و خوندم که خیلی از بلاگفایی‌ها مهاجرت کردن اینجا. با خودم گفتم یه شروع جدید، وقتش بود. "حرف‌هایی که از دل، سَر می‌روند" رو از سر گرفتم. یه‌سری تگ‌ها و نام و نشون‌های قدیمی باعث شد حس‌های بد گذشته باز بیان سراغم. پس اونم حذف! ولی خیلی طول نکشید که با یه آدرس جدید برگردم و برای چندمین‌بار از صفر شروع کنم. سایه‌ی سفید... از اردیبهشت تا به امروز موندم و نوشتم و می‌خوام که بمونم و بنویسم. [مرسی از لافکادیو (محض خاطر دایناسورهای جان‌سخت + شمام هستین) و یکتا (یک حقیقت درست)] [عنوان برگرفته از فیلم ایستاده در غبار] #واژه‌بافی
۹۵/۱۰/۱۴ | ۲۰:۴۶
بلوط
انتقاد کردن خیلی سخت شده، نمی‌تونم مطمئن باشم که خودم ازون نقد مبرّام. نمی‌تونم مطمئن باشم اونچه که باعث آزردگیم شده رو خودم روزی مرتکب نشدم. حرف‌هامو چندباره قورت می‌دم، سطرهامو بارها پاک و به این جمله فکر می‌کنم که "تا خودت عملی رو انجام نداده باشی، نمی‌تونی در دیگران تشخیصش بدی و نسبت بهش موضع بگیری." و این وحشتناکه، اینکه این‌قدر می‌تونیم ساده رنج بدیم و رنج ببینیم، که حتی خودمون هم متوجه رفتارمون نباشیم تا وقتی که دیگری در قبال ما اِعمالش کنه. هوووف... #واژه‌بافی
۹۵/۱۰/۰۹ | ۱۹:۰۱
بلوط
لیوانمو گرفتم سمتش که ینی یه چاییه دیگه برام بریز. ابروشو انداخت بالا و دور زد رفت تو اتاق. مامان برام چایی ریخت. منم موقع برداشتن لیوانم از روی اُپن، یه حبه قند انداختم توی لیوانش که ینی دلخورم، تلافی. داشتم وبلاگای به‌روز شده رو می‌خوندم که خیلی نرم اومد و تالاپ! یه حبه قند انداخت توی لیوانم و خندید. روراست به دلم نشست، خیلی وقت بود ازین کارا نکرده بودیم. از همین یه ایده به ذهنم رسید. اینکه می‌گن جواب بدی رو با خوبی بدین و این حرفا... چی می‌شه اگه همیشه موقع دلخوریامون، به جای تلخ کردن همدیگه، یه حبه قند بندازیم تو دل طرف؟ هر چقدرم کوچیک باشه، نشونه‌هاش هست. حبابایی که میان روی سطح، شهد و شیرینی‌ای که مثل یه موج کم‌کم حل میشه توی ظرف. می‌خوام امتحانش کنم. دفعه‌ی بعد که دلم از کسی گرفت و رنجیدم، تلخ نشم. یه حبه قند مهمونش کنم. #واژه‌بافی #خاطره‌نوشت
۹۵/۱۰/۰۶ | ۱۸:۱۴
بلوط

از تاریخ اعلام نامزدهای گلدن گلوب تا روز برگزاری اسکار (بین‌الجشنواره)، بازه‌ایست که فیلم‌های سال را به تماشا می‌نشینم و این دومین سالی‌ست که منسجم و هدفمند، آیین و سنتم را به جای خواهم آورد - به‌روز رسانی: 43/54

۲۰ نظر ۹۵/۱۰/۰۳ | ۰۰:۴۷
بلوط
نسیم باد صبا دوشم (شبِ پیشین) آگهی آورد، که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد. به مطربان (خنیاگرانی که برای باده‌نوشان بامدادی می‌نوازند) صبوحی (شراب بامدادی) دهیم جامه چاک (پیراهن چاک‌شده از شوقِ شادی)، بدین نوید که باد سحرگهی آورد. بیا بیا که تو حور (زن سیاه‌چشم بهشتی) بهشت را رضوان (فرشته‌ی دربان بهشت)، درین جهان ز برای دل رهی (بنده‌ی ناقابل) آورد. همی رویم به شیراز با عنایت دوست، زهی (آفرین) رفیق که بختم به همرهی آورد. چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرگه (سراپرده، خیمه‌ی بزرگ شاهی) ماه، چو یاد عارض (جوهره) آن ماه خرگهی آورد. رساند رایت (علم و بیرق پیروزی) منصور بر فلک حافظ، که التجا (پناه بردن) به جناب شهنشهی آورد. [146]

یارم چو قدح به دست گیرد، بازار بتان شکست گیرد. هرکس که بدید چشم او گفت، کو محتسبی که مست گیرد. در بحر فتاده‌ام چو ماهی، تا یار مرا به شست گیرد. در پاش فتاده‌ام به زاری، آیا بود آنکه دست گیرد. خرّم دل آنکه همچو حافظ، جامی ز می الست گیرد. [147] [حافظ] #نقل قول
۹۵/۱۰/۰۱ | ۲۱:۵۴
بلوط
- نمی‌دونم چرا اینجوری شدم، گاهی می‌ترسم از خودم! دیگه هیچی نمی‌تونه بهمم بریزه. بی‌خیال، بی‌تفاوت... فقط می‌خندم؛ به آدما و حرفاشون، کاراشون. به همه‌چی... 
- دیدی توی فیلما میشه از یه روح رد شد؟ فکر کنم به اون‌جا رسیدی. همه‌چی ازت رد می‌شه، چیزی رو توی خودت نگه نمی‌داری. یه‌جور شفافیت و سیالیِ وجود. چیز خوبیه، نترس! #خاطره‌نوشت
۹۵/۱۰/۰۱ | ۱۴:۵۲
بلوط
به قول پدربزرگم: "زندگی دوران‌دوران است..." اصلن شاید همین تعریفش از زندگی ریشه دوانید در من و شد "حال من تناوب یک سینوس است، پُر از فراز و فرودهای پی‌درپی." #واژه‌بافی
۹۵/۰۹/۲۹ | ۱۵:۰۰
بلوط
حیف که ما آدمای امروزی، به‌جز معجزه‌ی تصور کردن، شوقِ دیدنِ چیزای تازه تو مسیرِ سفر رو هم تو وجودِ خودمون کُشتیم! عشقِ دیدنِ چیزای نو و لذت بردن از آهسته رفتن و قشنگیِ منتظر موندن واسه دیدنِ جاهای ندیده... #کتاب‎ستان

جنس ضعیف - اوریانا فالاچی
۹۵/۰۹/۲۷ | ۱۷:۲۰
بلوط
چترها در شُرشُر دلگیر باران می‌‌رود بالا، فکر من آرام از طول خیابان می‌رود بالا. من تماشا می‌کنم غمگین و با حسرت خیابان را، یک نفر در جان من مست و غزل‌خوان می‌رود بالا. خواجه در رؤیای خود از پای‌بست خانه می‌گوید، ناگهان صدها ترک از نقش ایوان می‌رود بالا. گشته‌ام میدان ‌به‌ میدان شهر را، هر گوشه دردی هست، ارتفاع درد از پیچ شمیران می‌رود بالا. درد من هرچند درد خانه و پوشاک ارزان نیست، با بهای سکه در بازار تهران می‌رود بالا. گاه شب‌ها بعد کار سخت و ارزان خواب می‌بینم، پول خان با چکمه‌اش از دوش دهقان می‌رود بالا. جوجه‌های اعتقادم را کجا پنهان کنم وقتی، شک شبیه گربه از دیوار ایمان می‌رود بالا. فکر من آرام از طول خیابان می‌رود پایین، یک نفر در جان من اما غزلخوان می‌رود بالا...!  [حسین جنتی]

از درختی که نیست می‌افتند، راه‌های رسیده و نارس. دست‌های همیشه با ابهام، با اشارات تا ابد ناقص. پلک‌هایم به هم فشرده مرا، که به «هیچی» دوباره فکر کنم. مثل یک لحظه غفلت از همه چیز، غفلت از دست و دستگاه پرس. راه‌ها سمت چی مرا بردند؟ مقداء و مبصدی به هم خورده! اولش حکم کرده‌اند: برو! آخرش حکم کرده‌اند: برس! روی تختی که مُرده خواهم مُرد، روی تختی که مُرده می‌میرم. آن‌قدر خون نرفته از دستم، من ولی هیچ... هیچ‌چی را حس... زندگی یک جزیره‌ی دور است، مرد کشتی شکسته‌ای در آن. به درختی که نیست تکیه زده، روی ساحل نوشته  S.O.S  [محمد حسینی‌مقدم]  [عنوان پست از فرزاد حسنی] #نقل قول
۹۵/۰۹/۲۶ | ۱۷:۲۹
بلوط
هرچه می‌آیم خودم را به رخ زندگی بکشم و روزنه‌ای برای ورود نور، هوا و انگیزه به دنیایم باز کنم، انگار این زندگی‌ست که خودش را به رخم می‌کشد و گونه‌ام را خراشیده، ملتهب و سوزناک می‌گذارد روی دستم! هه، سمباده‌اش گیر ما آمده... توی ذوق‌خوردگی؟ تا دلتان بخواهد. افسردگی؟ هست اما نمی‌گذارم از شانه‌ام بالاتر بیاید و خودش را برساند به چشم‌هام، همین بس که چند روزی‌ست کژآهنگی قلبی گرفته‌ام. آخ دنیا جان! تو که خوب‌تر می‌دانی کله‌شقم و لجباز، شاید دست‌دست کنم اما دیگر دست روی دست نمی‌گذارم. no sir. پیِ سهمم آمده‌ام، رویاهام. باورم هم نمی‌شود که تو مانعم باشی، تویی که کلاف آرزوهام را ریسیدی و گاه‌به‌گاه رشته‌ای نشانم دادی. بیا و انقدر حال ما را نگیر، بگذار خوب بودن‌هامان به هم بیاید و فریاد زنیم که حال همه‌ی ما خوب‌ست و تو، باور کنی. 

- خوبی؟ طوریت که نشد؟
- (دراز کشید و دستشو گذاشت روی پیشونیش) شنیدی می‌گن یه لحظه‌هایی هست قبل از اینکه کار تموم شه، کل زندگی آدم مثل یه فیلم از جلو چشاش رد می‌شه؟ اوف... نزدیک بود پِلِی شه!

+ بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه‌اش، اما حرفش هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود، می‌گفت: زندگی مثل یک کلاف کامواست؛ از دستت که دربرود می‌شود کلاف سردرگم، گره می‌خورد، می‌پیچد به هم، گره‌گره می‌شود. بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله واکنی، زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می‌شود، کورتر می‌شود. یک جایی دیگر کاری نمی‌شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره‌ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود. یادت باشد، گره‌های توی کلاف همان دلخوری‌های کوچک و بزرگ‌اند، همان کینه‌های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید. زندگی به بندی بند است به نام "حرمت"، که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...  [سیمین بهبهانی] #واژه‌بافی #نقل قول
۹۵/۰۹/۲۴ | ۲۳:۱۹
بلوط