ایستاده در بیان...
سه شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۴۶ ب.ظ
مدتیه که حرف از رفتن و موندن شده. جاخالی دادن یا پای این خونهها وایسادن، حرف تازهای نیست. ولی این دل تپیدنا و از بودن نوشتنا تازهست، حداقل برای من. هرجوری حساب کنیم هیچ ژنی از جیرجیرک به دایناسور نمیرسه! منِ بندپای آوازهخون رو چه به عصر کرتاسه، ولی مگه غیر از اینه: هر چیز که در جستن آنی، آنی. بعضی اتفاقات انگار جزو ذات مسیرن، باید یه جایی دستی رو میکشیدی و پیاده میشدی تا یه روزی مثل 14دی 95 اینجا باشی... من از کامنت نوشتن شروع کردم؛ یعنی اولش بلاگر که نه، یه کامنتگذار بودم. میرفتم کافینت پستهای سعیده رو میخوندم و براش مینوشتم. بعدها خود اون بود که منو تشویق کرد به آدرس داشتن، جا و مکان ثابت، وبلاگ ساختن. تیر 91 اولین پستم رو توی "دلگفتههای تنهایی" نوشتم. ماجراهایی باعث شد قبل از بهمریختگی سرورهای بلاگفا، اجبارن و خودخواسته وبم رو حذف کنم. یه مدت دوری و دوستی تا اینکه خرمالوی سیاه رو دوباره توی بیان پیدا کردم و خوندم که خیلی از بلاگفاییها مهاجرت کردن اینجا. با خودم گفتم یه شروع جدید، وقتش بود. "حرفهایی که از دل، سَر میروند" رو از سر گرفتم. یهسری تگها و نام و نشونهای قدیمی باعث شد حسهای بد گذشته باز بیان سراغم. پس اونم حذف! ولی خیلی طول نکشید که با یه آدرس جدید برگردم و برای چندمینبار از صفر شروع کنم. سایهی سفید... از اردیبهشت تا به امروز موندم و نوشتم و میخوام که بمونم و بنویسم. [مرسی از لافکادیو (محض خاطر دایناسورهای جانسخت + شمام هستین) و یکتا (یک حقیقت درست)] [عنوان برگرفته از فیلم ایستاده در غبار] #واژهبافی
۹۵/۱۰/۱۴