زندگی مثل یک کلاف کامواست
چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۹ ب.ظ
هرچه میآیم خودم را به رخ زندگی بکشم و روزنهای برای ورود نور، هوا و انگیزه به دنیایم باز کنم، انگار این زندگیست که خودش را به رخم میکشد و گونهام را خراشیده، ملتهب و سوزناک میگذارد روی دستم! هه، سمبادهاش گیر ما آمده... توی ذوقخوردگی؟ تا دلتان بخواهد. افسردگی؟ هست اما نمیگذارم از شانهام بالاتر بیاید و خودش را برساند به چشمهام، همین بس که چند روزیست کژآهنگی قلبی گرفتهام. آخ دنیا جان! تو که خوبتر میدانی کلهشقم و لجباز، شاید دستدست کنم اما دیگر دست روی دست نمیگذارم. no sir. پیِ سهمم آمدهام، رویاهام. باورم هم نمیشود که تو مانعم باشی، تویی که کلاف آرزوهام را ریسیدی و گاهبهگاه رشتهای نشانم دادی. بیا و انقدر حال ما را نگیر، بگذار خوب بودنهامان به هم بیاید و فریاد زنیم که حال همهی ما خوبست و تو، باور کنی.
- خوبی؟ طوریت که نشد؟
- (دراز کشید و دستشو گذاشت روی پیشونیش) شنیدی میگن یه لحظههایی هست قبل از اینکه کار تموم شه، کل زندگی آدم مثل یه فیلم از جلو چشاش رد میشه؟ اوف... نزدیک بود پِلِی شه!
+ بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافهاش، اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود، میگفت: زندگی مثل یک کلاف کامواست؛ از دستت که دربرود میشود کلاف سردرگم، گره میخورد، میپیچد به هم، گرهگره میشود. بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله واکنی، زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر میشود، کورتر میشود. یک جایی دیگر کاری نمیشود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گرهی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود. یادت باشد، گرههای توی کلاف همان دلخوریهای کوچک و بزرگاند، همان کینههای چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید. زندگی به بندی بند است به نام "حرمت"، که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است... [سیمین بهبهانی] #واژهبافی #نقل قول
۹۵/۰۹/۲۴