یک حبه قند
دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۱۴ ب.ظ
لیوانمو گرفتم سمتش که ینی یه چاییه دیگه برام بریز. ابروشو انداخت بالا و دور زد رفت تو اتاق. مامان برام چایی ریخت. منم موقع برداشتن لیوانم از روی اُپن، یه حبه قند انداختم توی لیوانش که ینی دلخورم، تلافی. داشتم وبلاگای بهروز شده رو میخوندم که خیلی نرم اومد و تالاپ! یه حبه قند انداخت توی لیوانم و خندید. روراست به دلم نشست، خیلی وقت بود ازین کارا نکرده بودیم. از همین یه ایده به ذهنم رسید. اینکه میگن جواب بدی رو با خوبی بدین و این حرفا... چی میشه اگه همیشه موقع دلخوریامون، به جای تلخ کردن همدیگه، یه حبه قند بندازیم تو دل طرف؟ هر چقدرم کوچیک باشه، نشونههاش هست. حبابایی که میان روی سطح، شهد و شیرینیای که مثل یه موج کمکم حل میشه توی ظرف. میخوام امتحانش کنم. دفعهی بعد که دلم از کسی گرفت و رنجیدم، تلخ نشم. یه حبه قند مهمونش کنم. #واژهبافی #خاطرهنوشت
۹۵/۱۰/۰۶