The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

فیلم‌های فرهادی‌طور، پیش از این هم بودن، ولی از درباره‌ی الی به بعد بیشتر جون گرفتن توی سینما. اینکه چند دقیقه‌ی اول همه می‌خندن، موزیک پخش می‌شه و دلا خوشن. اما بعدش توی یک آن همه‌ی کاراکترا به چنان خاک سیاهی می‌شینن که نگو. 
تا یه جایی امیدوارن که درست می‌شه، پس تحمل می‌کنن. کم‌کم می‌فهمن راهی برای برگشت نیست، پس ادامه می‌دن چون فقط می‌خوان برسن به تهش و تموم شه همه‌چیز. برخلاف تصور عام، پایان باز هم نیست. این قصه‌ها آخرشون بی‌حسیه، قهرمان داستان کرخت شده زیر درد. ولی نکته‌اش اینه که بدونی و درک کنی که هیچ‌چیز ثابت نیست. نمی‌گم ممکنه دوباره به اوج خوشبختی برسن، شاید نرسن. موضوع اینه که اون مصیبت اون‌قدر سطح توقع رو از آسایش خیال و امنیت خاطر پایین می‌آره که احتمالن اگه یه روز صبح آسمون کمی صاف باشه و همین که رسیدی سر خیابون تاکسی جلو پات نگه داره، اشک شوق بریزی، چون این حادثه رو به برگشت ورق به روی خوش تعبیر می‌کنی. بعدش منتظری، منتظر اتفاقای خوب. کم‌کمک، زنجیره‌وار، آسه‌آسه یه چیزایی پیش می‌آد. می‌تونی دوباره لبخند بزنی. دوباره امکان قهقهه زدن محتمل می‌شه. تو گذر کردی. حداقل به طور حسی ازون نیمه‌ی فرودِ سینوس گذر کردی. و روزمره و زندگی از تحمل کردن و ادامه دادن، می‌رسه به انتظار و امید. 
یه چرخه‌ی بی‌پایان از سرد و گرم چشیدن‌ها. ولی خب فیزیک ثابت کرده هیچ انقباض و انبساطِ متوالی‌ای بی‌تاوان نیست. تَرَک‌های کوچولو و ریز از عمق تا به سطح، دیواره‌های وجودت رو پر می‌کنه. سر پایی، رو فرمی ولی ترک ورداشتی. فولادِ آب‌دیده؟ گمان نکنم. ما از پوست و گوشت و خونیم و یه روحِ رنجور. یه جایی توی این چرخه، بعد گذشتن از هفت‌خوان، یه تلنگر، یه فوت، از پا درت می‌آره. یه چیزی تو مایه‌های "نعره‌ی هیچ شیری خانه‌ی چوبی مرا خراب نمی‌کند، من از سکوت موریانه‌ها می‌ترسم..." #واژه‎بافی 
۹۶/۰۹/۱۲ | ۲۳:۱۵
بلوط
هربار که می‌بینمش به شوق می‌آم. نوعی سرسختی و جسارت توی وجودش هست که مثل آهن‌ربا منو به سمتش می‌کشونه. خیلی‌ها نمی‌پسندنش، دانشجوهاش از همه بیشتر. منم دانشجوش بودم و با این حال شیفته‌اش شدم. انگار رونوشت از منی بود که می‌خواستم و باید می‌بودم...، نبودم. کلاسش تجربه‌ی متفاوتی بود؛ بدون تحریفْ خودم بودم و برای این بودن، بیشتر هم تلاش می‌کردم. از معدود دفعاتی بود که یه واحد عمومی، برام به مثابه درس‌های تخصصیم اهمیت داشت. ماهرخ برای من یه ایده‌آله، یه الگو. این قدرت رو داره که فقط با نگاه، تو رو به رقابت با خودت برانگیخته کنه، و همه‌ی این‌ها به خاطر باوری هست که در مخاطبش ایجاد می‌کنه. سه پاییز پیش‌تر، می‌خواستم خودمو بهش ثابت کنم، و بهم نشون داد که انگیزه و اشتیاقم بی‌نتیجه نخواهد موند. بارها دیدارمون تازه شد و فشار انگشت‌هاش موقع دست دادن منو بیشتر مطمئن کرد که راه همینه. امروز توی نگاهش توقع بود، توی حرف‌هاش انتظارِ بیش از این؛ بهم گفت: ریتمت رو از دست نده. و این جمله برای من پُر از شرح و بسط‌های فلسفه‌اس. 
خسته نشو بلوط؛ ادامه بده، ادامه بده، ادامه بده... #خاطره‌نوشت
۹۶/۰۹/۱۲ | ۱۶:۱۵
بلوط
"Home" - Michael Buble

Another summer day, Has come and gone away, In Paris and Rome, But I wanna go home.

May be surrounded by, A million people I, Still feel all alone, Just wanna go home, Oh, I miss you, you know. 

And I've been keeping all the letters that I wrote to you, Each one a line or two, "I'm fine baby, how are you?", Well, I would send them but I know that it's just not enough, My words were cold and flat, And you deserve more than that. 

Another aeroplane, Another sunny place, I'm lucky, I know, But I wanna go home, I've got to go home. 

Let me go home, I'm just too far from where you are, I wanna come home. 

And I feel just like I'm living someone else's life, It's like I just stepped outside, When everything was going right, And I know just why you could not, Come along with me, This was not your dream, But you always believed in me. 

Another winter day has come, And gone away, In either Paris or Rome, And I wanna go home, Let me go home. 

And I'm surrounded by, A million people I, Still feel alone, And let me go home,Oh, I miss you, you know. 

Let me go home, I've had my run, Baby, I'm done, I gotta go home, Let me go home, It'll all be all right, I'll be home tonight, I'm coming back home... گرامافون#
۹۶/۰۹/۱۰ | ۲۲:۰۱
بلوط
هیچ‌وقت اجازه نداد شاگرد کلاسش باشم، حتا تو یه مدرسه هم نبودیم...

می‌گفت واسه بچه‌ی اول، آدم همیشه بی‌تجربه‌اس. به همین خاطرم با کوله‌باری از آزمون و خطا، روشِ تعلیمِ تحصیلیِ منو در پیش گرفتن. امیر عادت کرده بود که مامانم موقع مشق نوشتن پیشش بشینه و حتمن ازش درس بپرسه، وگرنه یاد نمی‌گرفت. در نتیجه راه منو چُنان برگزیدن که به حضور هیچ‌کس محتاج نباشم، از کسی سوال نکنم و خودم تکالیفمو به سرانجام برسونم. حتا مدل درس خوندنمم خودجوش فرق داشت؛ امیر با صدای بلند از بَر می‌کرد و من فقط لب می‌زدم موقع خوندن، بی‌صدا. 

قبلنا معلما باید ده سال توی روستا خدمت می‌کردن تا امتیازشون کم‌کم زیاد شه و بتونن توی شهر تدریس کنن، الان دیگه این‌طور نیست، یعنی اجبار و التزامی تو کار نیست. موقعی که امیر ابتدایی بود، مامانم تو روستا درس می‌داد، واسه همین فرصت نمی‌کرد وقت امتحانات باهاش تمرین کنه و به رفع اشکال پسرش برسه. یه سال امتحان نهاییِ ریاضی روستاها شیفت صبح بوده و مال شهر، شیفت بعدازظهر. مامان زنگ می‌زنه خونه و به امیر می‌گه از قسمت مساحت و محیط حتمن سوال میاد، مستطیل رو خوب بخون. تلفن‌چی به مامانم می‌گه: بله دیگه، سوالارو به بچه‌های خودشون می‌رسونن و اون‌وقت طفل معصومای ما... 
جوون، کم‌سابقه، دل‌نازک؛ همه‌ی این فاکتورا باعث ترس و وحشت مامان از این حرف می‌شه و درس عبرتی که دیگه اجازه نده رأفت مادری به خط قرمزهای کارش، خدشه وارد کنه. 

چهار پنج سال بعد... 
شب یلدا بود و همگی خونه‌ی مادربزرگ پدریم جمع بودیم. ساعت یک‌ونیم برگشتیم و من تازه شروع کردم به خوندن امتحان علمیِ فردا؛ ازین آزمون‌های جامع بیهوده‌ی دوران مدرسه. فردا ظهرش موقع ناهار مامان پرسید امتحانت چطور بود؟ گفتم خوب نمی‌شه، خیلی‌هاشو نخونده بودم نتونستم جواب بدم. دارا را رام... مامان گفت همون دیشب سوالا توی کیفم بود ولی بهت ندادم، می‌خواستم خودت بخونی و یادبگیری برای درس و زمانت، برنامه‌ریزی کنی. من مات و مبهوت و حرص‌خورده قاشق توی دستم موند. گفت به دوستات فکر کن، نون و میم، اونا که مامانشون معلم نیست، حق نبود با تقلب نمره‌ات بیشتر بشه و فلان. من همچنان مات و مبهوت و حرص‌خورده منتها قاشق در بشقاب نهاده، موندم. با عصبانیت از رو صندلی بلند شدم و چند قدم سمت اتاق رفتم، بعدش برگشتم و به مامان گفتم برام مهم نیست که سوالا رو داشتی، ولی چرا بهم گفتی؟ من که نمی‌دونستم. دیشب بیدار موندم و امتحانمم خراب شد، برام مهم نیست. چرا حالا بهم گفتی که برگه‌ها توی کیفت بوده، اصلن نباید می‌گفتی.
هنوزم گاهی میون خنده به مامان می‌گم: آخ‌آخ سوالای امتحان علمی یادت هست...؟

اون 12سالْ تحصیل تموم شد، دانشگاهم رفتم و مدرک گرفتم. با این‌حال یه حسرت، یه ای کاش توی دلم مونده...؛ هیچ‌وقت اجازه نداد شاگرد کلاسش باشم، حتا تو یه مدرسه هم نبودیم. #خاطره‌نوشت
۹۶/۰۹/۰۸ | ۱۳:۳۳
بلوط
خیلی وقت‌ها با وجودی که نیازی هم برای عجله کردن وجود ندارد، در هنگام انجام کارها هول هستم. چرا؟ 

زیرا چیز دیگری در حال تجزیه‌ی شماست. در واقع یک نگرانیِ عمیق درونِ وجودتان باعث این عجله کردن می‌شود. یک گرفتگی و سفتیِ درونی که اجازه نمی‌دهد رها و آزاد باشید. 

دفعه‌ی بعد وقتی در حال عجله هستید به موقعیت و موضوع نگاه کنید؛ آیا از جایی فرار می‌کنید؟ سعی دارید از یک موقعیت حذر کنید؟ آیا می‌خواهید از دیدن یک چیز ناراحت‌کننده در درون خود طفره بروید؟ از چیزی نگران هستید که حتی حاضر به اذعان آن نیستید؟ آیا زخم کهنه‌ای را در لابه‌لای برگ‌ها و گل‌ها پنهان می‌کنید...؟

تمام مردمی که در حالِ عجله کردن هستند، یک نگرانی عمیق را در درون خود مخفی می‌کنند. آن‌ها حتی جرأت مواجه شدن با آن را ندارند. اجازه بدهید تا این نگرانی خود را نشان دهد. اجازه دهید تا به سطح برسد و بتوانید آن را ببینید. با آن مواجه شوید تا دچار حیرت شوید. 

به یاد داشته باشید: وقتی با یک مشکل چهره به چهره روبرو می‌شوید، آن مشکل از مقابلتان ناپدید می‌شود. برای درمان یک مشکل در دنیای درون، فقط یک راه وجود دارد؛ باید آن را بشناسید. هیچ راه دیگری هم نیست. مشکل فقط وقتی وجود دارد که شما آن را سرکوب می‌کنید. اگر نگذارید تا در مقابل دیدتان قرار بگیرد، همچنان باقی می‌ماند. مردم روی مشکلات خود را می‌پوشانند و به جای آن دائم در عجله هستند. در این عجله چیزی که اتفاق می‌افتد، سرکوب کردن و مخفی شدن اصلِ داستان است. [دستورات مدیتیشن برای راحتی - ترجمه‌ی رضا صادقی] #نقل قول
۹۶/۰۹/۰۶ | ۰۰:۱۶
بلوط
از یکی می‌پرسن: آخر چرا اینقَدَر سیه‌جامه؟ جواب می‌ده: مرگ که خبر نمی‌کنه؛ آدم باید به احترام مُرده، آراسته توی مراسمش حاضر بشه. و اغلب هم مواردی رخ می‌داد تا این فرد لباس‌های مشکیش رو تن کنه و بره بدرقه‌ی آدمِ مورد فوت واقع‌شده. نکته‌اش در این نهفته‌اس که شما واسه هرچیزی که خودت رو مهیا کنی، همون هم به سراغت میاد. شخصیتِ این قصه هم مع‌الوصف یه عنصرِ آنتی‌حیات، و از کجا معلوم، شاید اونقدر به پیشواز مرگ رفته تا در نهایت به سوگ خودش نشستن. 

داستانِ دم‌دستی‌ترش برمی‌گرده به دوست پدربزرگم که هر از گاهی باهاش تماس می‌گرفت تا اخبار موطن رو مخابره کنه. مقدمه و موخره‌ی حرف‌هاش هم می‌رسید به فوت فلانی و زمین‌گیر شدن بهمانی و مصیبت‌های وارده به خانواده‌ی بیساری. نهایتن یه بار که تماس می‌گیره و پدربزرگم می‌پرسه چه خبر؟ می‌گه هیچی، این‌بار خودم سکته کردم. 

حالا شده حکایت ما و دل‌ناگرونی‌های ناتموم دیگران؛ وقتی که بی‌مقدمه سوالی رو می‌پرسن و البت که متعجبانه جواب می‌گیرن نه، تا حالا پیش نیومده. ولی فرداش همون فرضِ یکهویی، سربرمی‌آره و بالفعل می‌شه و من همه‌ی مسیر برگشت رو می‌خندیدم به این همه نیرو و انرژیِ منتظرِ وقوع. و با خودم تکرار می‌کردم قانون راز، کائنات و فلان... آره. #خاطره‎نوشت
۹۶/۰۹/۰۴ | ۱۵:۱۳
بلوط
از خودم انتظار دارم که همه‌چیز رو بدونم و برای تمام موقعیت‌ها آماده باشم. همه‌ی حرف‌هام رو به‌هنگام ادا کنم و واکنش‌های لحظه‌ایم سنجیده و بهترین باشن. از خودم انتظار دارم که کامل‌ترین نسخه‌ی وجودیم باشم تا دیگه از خودم انتظاری نداشته باشم... 

نیستم، حتا یه ذره هم از نظر خودم به اون‌چه که باید، نزدیک نیستم. من هنوز توی برخوردها و ارتباطاتم دنبال یادگیری‌ام، کورمال‌کورمال جلو می‌رم و به آزمون و خطاهام چنگ می‌زنم. من هنوز آخرِ هرشب، همه‌شب، از خودِ 5ساله تا خویشتنِ 25ساله‌ام رو نقد می‌کنم و زیر غلط‌هام خط می‌کشم، چون تصور می‌کنم درست و خوب بودن یه وظیفه‌اس و فقط اشتباهاتن که نابخشودنی و غیرقابل‌قبول هستن! 

هر روز بیشتر از گذشته خودم رو می‌شناسم و به تبع، دید شفاف‌تری نسبت به دنیا و جهانم پیدا می‌کنم. به خودم می‌گم خیلی چیزها برای یادگرفتن و تجربه کردن وجود داره. راه‌هایی برای رفتن هست و کارهای بی‌شماری برای انجام. من هنوز بی‌نهایت‌ها از خودم توقع و انتظار دارم و این نه نقطه‌ای برای پایان، که می‌بایست انگیزه‌ی حرکت و نیرومحرکه‌ی پیشرانم باشه؛ برای نو شدن، رشد کردن و دوری از تسلسل تکرار... #واژه‎بافی 
۹۶/۰۹/۰۳ | ۲۱:۵۰
بلوط
خودت رو قدرتمندتر از دیگران می‌بینی و آدم‌ها رو به خاطر موقعیت‌هایی که بهشون تحمیل شده، سرزنش می‌کنی با این گمان که می‌بایست تصمیم‌گیرنده می‌بودند و نه تسلیم. ورق برمی‌گرده دوست من! و خیلی خوب طعم تلخش رو خواهی چشید. از پس لبخند و گپ‌وگفت‌های روزمره، دارم پیچکِ حسادت رو حس می‌کنم که آروم‌آروم دور تنه‌ی احساساتم بالا می‌ره و منو به تنگ می‌آره از خودم. یکی از مزیت‌های خوددرمانگر بودن اینه که اجازه نمی‌دی مدت زیادی توی تاریکی فرو بری و برسی به منفی یک سینوس. یادمی‌گیری که کِی و چطور با تغییر و حرکت‌های کوچیک، خودت رو از خویشتنی موهوم نجات بدی. #واژه‎بافی 

[ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﯾﮏ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽ‌ﻣﺎﻧﺪ؛ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺩﺍﺭﺩ، ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ، ﺑﯿﺶ ﺩﺍﺭﺩ... ﺩﯾﮕﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ؛ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ، ﺑﻬﺎﺭ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ. محمود دولت آبادی]
۹۶/۰۸/۳۰ | ۱۱:۴۷
بلوط
خیلی با متانت و تشخص موهامو شستن و شونه زدن. آرایشگر پرسید: چه مدلی؟ و من این عکس رو نشونش دادم. 
چند ثانیه تحلیل کرد و بعد، رج اول رو زد. "گمان بردم که بانو چیره‌دست است، گمان..." می‌دونین که مو بعد از خشک شدن تازه حجم می‌گیره و سر برمی‌آره، و من فکر کردم اگه کاسه مسی می‌ذاشتم و خودم گیسامو دورچین می‌کردم، شرافتمندانه‌تر نبود؟ چون الآن خیلی قریب، شبیه قارچی شدم که از سمت راست حسابی نور گرفته و پوش خورده، لیکن طرف چپ به حوادث قهری دچار شده. حتا می‌گن پسِ‌کله رو هم گنجشک توک زده گویا. مع‌الوصف دیدم که خدمات تتو هم دارن، تضمینی! سری بعد می‌دم یه داس و تیشه‌ای، گرز گرانی هم رو کتفم بندازن و زیرش حک کنن: لوسیفر (ارجاع به واکینگ.دِد) #خاطره‌نوشت

پ.ن: قدرتیِ خدا، از اعجازات این مدل همان که دچار دگردیسی می‌شود. آخرین نگاره از من به منگوله‌گوش می‌مانست! 
۹۶/۰۸/۲۲ | ۱۳:۲۲
بلوط
در، چیز نابکاری است... من بارها درباره‌ی آن فکر کرده‌ام. فقط به احتمال، و بیشتر از آن، با یقین به وجودِ در است که آدم، گرد منطقه‌ی محصوری می‌گردد... اگر پای "در" در میان نبود، دیوارها به خوبی می‌توانستند معنی بن‌بست (یا به عبارت دیگر، "منع" را) به طور کامل برای خود محفوظ بدارند و تا ابد بر سر این معنا بایستند. و باز در این صورت، هر دیوار می‌توانست به طور قاطع یک "یقین منفی" باشد و در برابر آن هر عابری یکسره تکلیف خود را بداند. 

با مشاهده‌ی یک "در" بلافاصله لزوم "دیوارها" احساس می‌شود. آیا با مشاهده‌ی یک دیوار هم به همان اندازه لزوم یک در را احساس می‌کنیم؟ 

من دیوارها را از درها منطقی‌تر می‌یابم و معتقدم که درها امید احمقانه‌ای بیش نیستند؛ اگر باز باشند، خاصیت دیوار را منتفی می‌کنند و اگر بسته، خاصیت خود را. یک دیوار، اگر دری در آن تعبیه نشده باشد، فقط و فقط یک مانع است و بس. اما هیچ‌چیز به قدر دری که قفل سنگینی بر خود آویخته باشد، به موجودیت خود خیانت نکرده است... 

و نکته‌ی دیگر؛ این عدم‌اطمینانی که ما را به بالا بردن دیوارها برمی‌انگیزد... این دیوارهای سرفرازی که در برابر آن به وجود "در" احساس نیاز می‌کنیم... و این درهایی که به خصوص می‌باید مطمئن و مخصوصن دارای قفل‌هایی محکم باشد... گویی زندگی جز در میان درها و دیوارها، جز در میان این کش و واکش، این ضد و نقیض، این بستن و گشودن و باز بستن، ناممکن است. دیوار کشیدن، در تعبیه کردن، و، بستن در! خنده‌آور نیست؟ چرا، خیلی... 

می‌خواهم اعتراف کنم که من، در ابتدای این مقال، نسبت به "در" حق‌ناشناسی کرده‌ام... در این تاریخی که ما آدمیان به وجود می‌آوریم، هیچ‌چیز به اندازه‌ی یک در که بتوان از آن گریخت، دردی از ما دوا نمی‌کند. 

درها لازمند، بله بسیار لازمند. حتا دری که به هیچ دیواری تعبیه نشده باشد. در این دنیای پر از عدم‌اطمینانی که ما زندگی می‌کنیم، درها از هر چیزی، حتا از دیوار چین هم، لازم‌ترند... #کتاب‌ستان

 درها، و... دیوار بزرگ چین! - نوشته‌های کوتاه - احمد شاملو
۹۶/۰۸/۲۲ | ۰۸:۵۱
بلوط