چرا باید به جایی برسیم که از انسانیت و عطوفت، جا بخوریم؟
جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ
دیروز آدمها عجیب مهربان شده بودند. شاید پانزده-بیست دقیقهای زیر سایهی درختان حاشیهی خیابان ایستاده بودم و دلم رضا نمیداد سوار هیچ تاکسیای شوم. آنقدر هوا خوب بود و خنک و مطبوع، که آگاهانه داشتم وقتم را تلف میکردم و به خودم میگفتم: این هدر رفتِ عمر هم روی مابقی.
داشتم میگفتم که آدمها عجیب مهربان شده بودند. رانندهی خط واحد با خوشرویی پولم را خرد کرد و پس داد و به سلامتم سپرد. فروشندههای مغازه که جنس مورد نیازم را نداشتند عذرخواهی میکردند. کفش فروش، جعبهی داغان شدهی کفش را برایم عوض کرد و نگران ست شدن بند کفش با لباسهایم بود! به صرافت افتاده بود تا یک جفت بند سفید اورجینال هم برایم پیدا کند و عذر میخواست که نمیتواند بند کفشهای دیگر از همان مارک را برایم درآورد و این در حالی بود که من در موقعیتی یا بهتر بگویم عملی انجام شده قرار گرفته و گفته بودم بند سفید هم میخواهم. راستش را بخواهید وقتی تلاشهای فروشنده برای جلب رضایتم را دیدم، شجاعتم را باز یافته و گفتم اصلن میدانید چیست؟ بند سفید نمیخواهم. گمان کرد ناراحت شدهام یا هر چیز، گفت اصلن دو جفت را برایت میگذارم توی جعبه و من درمانده از این اصرار گفتم استفاده نخواهم کرد، ممنون! و دست آخر رانندهی خط واحدِ مسیر برگشت تیر خلاص را زد. میان آن همه مسافر گفت اگر مسیرتان پایینتر است بمانید میرسانمتان و من گفتم نه ممنون، همین مجتمع سمت چپ مقصد من است. هوا تاریک بود و انگار نه انگار تیرماه تابستانیست، خنکای پاییز را داشت. با خودم فکر کردم نکند قرار است بمیرم، هان؟! آخر میگویند آنهایی که وقت رفتنشان شدهست یا خودشان مهربان میشوند یا اطرافیانشان. #واژهبافی
۹۵/۰۴/۲۵