The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

مسافر

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۴۶ ب.ظ
بهم‌ریخته و بی‌قرار؛ افکارم را می‌گویم! درست وقتی که داشتم به درستیِ همه چیز شک می‌کردم، پیدایش شد. در دو قدمی‌ام ایستاده بود و مصمم اما لطیف نگاهم می‌کرد. می‌دانید منظورم چیست، یقین دارم شما هم نگاهی که نرم باشد و لطیف را می‌شناسید. هیچ ایده‌ای نداشتم که چطور پایش به خانه‌مان رسیده است. چه کسی درب را بر او گشوده؟ چه کسی سلامش کرده و خوشامدش گفته‌ست؟ او اینجا بود، درست در دو قدمیِ من. به آرامی یا بهتر بگویم با یک ناباوریِ خوشایند به آغوش کشیدمش. برای سال‌ها نگاهش کردم و تمامن به خاطر سپردمش. حرف زدیم، البته فقط من. به زبانِ دل، به زبانِ نگاه، به زبانِ عشق. پرتوهای خورشید را نشانش دادم و تصویرمان در آیینه را و گمان می‌کنم قسمتی از روحم را. عکس گرفتیم، تکی از او، دونفره از دست‌هامان. برای چند لحظه آرام نشست، شاید هم ایستاد! من فقط می‌توانم سکون را در او به خاطر بیاورم و آن حالت انتظار را؛ که تصمیم با توست، بمانم؟ یا که راهی‌ام خواهی کرد؟ می‌خواستمش، حالا که با پاهای خودش آمده، دست کشیدن از او سخت بود. اما می‌دانستم که این خواستن، خودخواهی‌ست. می‌دیدم که رنج خواهد کشید و آزرده خواهم شد از لبخندِ فرو خورده‌ی روزهای پس از این. بوسیدمش؛ چندباره. نزدیک کشیدمش و نگاهش کردم، آن‌قدری که سیر شوم از این حضور. و بعد راهی‌اش کردم؛ روبه خورشید، با رقصِ باد، به امید فرداهایی شاد. #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۲۴
بلوط