The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

نمی‌توانی نواقص و کاستی‌هایت را برای خودت نگه داری و آن‌چه خوب و فاخر به نظر می‌آید را عرضه کنی و انتظار درک شدن و فهم تمام و کمال از دیگران داشته باشی. برای رسیدن به رویا، باید ریسک کرد و خوابید. حتا با دانستن این واقعیت که ممکن است کابوس به سراغت آید. #واژه‌بافی
۹۶/۰۲/۱۵ | ۲۰:۰۸
بلوط
"موج‌سواری هنر جنگیدن با آب‌های خروشان و توانایی فرار از شدیدترین امواج دریا و حفظ جان در عین تقابل با مرگ است که اگر در دل دریا صورت پذیرد، به سخت‌تر شدن کار موج‌سوار منجر می‌شود زیرا نمی‌داند و نمی‌بیند موج بعدی دقیقن از کدام‌سو می‌آید و مجبور است با کمترین دید در میان امواجی که سر به فلک می‌زند، مسیر حرکت بعدی خود را تعیین کند." زندگی هم همین است. وقتی در دل ماجرا هستی، دید محدودی به وقایع داری، باید آنی و سریع تصمیم‌بگیری و نیرویت را بین مبارزه و نجات‌یافتن تقسیم کنی. اما دست آخر کمتر کسی‌ست که آرزویش نشستن بر ساحل عمر در سراسر زندگی باشد وقتی آدم‌های دیگر با ترس و وجد و هیجان و خشم، مشغول موج‌سواری‌اند. خواست‌هایمان چندوجهی‌ست. از ریسک کردن و تجربه‌های جدید و کشف ناشناخته‌ها لذت می‌بریم و در عین‌حال آسودن بر کناره‌ای آرام و ایمن را نیز ستایش می‌کنیم. موج‌سوار حرفه‌ای نیروی آب را حس می‌کند، تولد موج‌ها را با سرانگشتان خیسش لمس می‌کند و آماده‌ی رویارویی‌ست. و شانس، یعنی خودِ فرد. نیک‌بختی تمامن در دستان کسی‌ست که بازی را بلد باشد و استقامت خوبی از خود نشان دهد. #واژه‌بافی
۹۶/۰۲/۱۴ | ۱۴:۲۶
بلوط
خانومی که مدت‌هاست توی سالن می‌بینمش و چون همیشه نیمکت کناریش کوله‌پشتیم رو می‌ذارم باهاش سلام‌احوال‌پرسی می‌کنم، امروز موقع پیاده‌روی اومد پیشم و از صدای بارون گفت. واقعنم شدید می‌بارید. معلوم بود بعد این همه مدت دلش می‌خواد سر صحبت رو باز کنه و گپ بزنه. گفت هواشناسی هشدار سیل داده. گفتم با این وضعیت اگه ادامه پیدا کنه واقعنم سیل می‌آد. گفت مشهدم باز زلزله اومده. گفتم اوممم... و تمام. سوختم ته کشید. نمی‌دونستم باید چی بگم که بحث قطع نشه. سکوت کردم و فقط هم‌قدم باهاش راه رفتم. گروه‌مون کم‌کم داشت جمع می‌شد، گفتم با اجازه‌تون من برم. با نگاهی که معلوم بود میگه: بیشتر از این انتظار داشتم ازت، بدرقه‌ام کرد. برای من تازگی نداره اما برای بقیه انگار از عجایب دنیاست مواجه شدن با آدمی که حرف نمی‌زنه. در حد سلام، چطوری، چه‌خبر، کارم خوبه. لبخند می‌زنم، محکم دست می‌دم و پرانرژی برخورد می‌کنم. اما کافیه واژه‌ها فراتر برن، می مونم. اون وقته که جمله پیدا کردن، سخت‌ترین کار دنیا می‌شه. زنده باد سکوت، زنده باد نوشتن و مرسی از اونایی که دنیای متفاوت آدم‌ها رو درک می‌کنن. #خاطره‌نوشت
۹۶/۰۲/۱۳ | ۱۱:۳۵
بلوط
باورنکردنیه، همه‌ی قالب‌هایی که استفاده کرده بودم، همه‌ی نوشته‌هام. هوووف... این پست رو حتمن بخونید.  پ.ن: با یه بررسی دقیق‌تر متوجه شدم نباید بگم همه‌ی نوشته‌هام! نه. بخشی از منِ به تحریر درآمده هنوز گم است میان صفر و یک‌های تکنولوژی و انگار حسرت هویتی ازدست‌رفته تا ابد با ما خواهد ماند. #اعلان
۹۶/۰۲/۰۸ | ۰۱:۱۴
بلوط
آدم‌های جالبی را می‌شناسم، شخصیت‌هایی که یادشان می‌رود دلیل دلخوری و سردی رابطه خودشان بوده‌اند. که درست وقت‌هایی که گیر احساسات و تنهایی‌شان می‌افتند، یادت می‌کنند و ماشه‌ی واژه‌هاشان را طوری می‌کشند که انگار بی‌معرفتی از توست. بعد از دو سال این رسمش نیست که توپ را توی زمین دیگری بی‌اندازی و طعنه بزنی به سردی لحن و بی‌میلیِ کلام. دستِ آخر هم طوری خودشان را از گفتگو می‌کشند کنار که حس می‌کنی تبرِ بر ریشه نشسته، دست توست. خوشحالم که تمامش کرده‌ام، که با مهربانی و آرزوهای خوب جمله‌هام را پایان داده‌ام. دو سال سکوت و عقب‌نشینی برای همین بود، می‌دانستم اگر روزی باز هم‌صحبت شویم، زخم می‌زنیم، زخم می‌خوریم. کاش آدم‌ها یادشان بماند که حق ندارند به وقتِ نیاز، سرک بکشند توی رابطه‌های تمام‌شده و ژست خودمانی بگیرند و ادعای بی‌توقعی و خوب بودن کنند. (mhb) #خاطره‌نوشت
۹۶/۰۲/۰۸ | ۰۰:۱۴
بلوط
درست مثل وقت‌هایی که از ابزار gradient استفاده می‌کنی و خط رنگ را می‌کشی روی لایه و تا نیمه روشنش می‌کنی، از ساعتی به بعد روزم ساخته شد. آزمونی که به هیچ می‌پنداشتمش، دلیل عمده‌ی خوشحالیم شد و بهانه‌ای برای کافه‌نشینی و گپ زدن از روزهای خوش دانشگاه. خاطرات غریب‌آشنایمان را دوره کردیم و خندیدیم، با افسوس خندیدم و بین قهقهه‌هامان اشک‌های شادیِ حسرت را زدودیم. این همه تضاد و شنیدن حرف‌هایی هم‌جنس‌ورنگ خودت حس خوب و گَسی دارد. از گذشته می‌گویی و در لحظه حس و تفسیرش می‌کنی و بسطش می‌دهی به آینده. نه که راه به جایی بَرَد، نه. آدم احساساتش را، خاطراتش را به دوش می‌کشد. رسیدیم به مرحله‌ای که هردومان از واژه‌ی 'عینک' ریسه می‌رفتیم، که 'چکش' در فرهنگ لغاتمان مترادف شد با 'حریم'. که فهمیدیم آدم‌های سختی هستیم با تنش‌های بالا در برابر مقاومت‌های درون و برون؛ می‌خواهی و نمی‌شود و باید تغییر کرد. شیفته‌ی ترکیب بوی دود و چوب و قهوه... پرسید عجله داری؟ گفتم برای هندزفری به گوش گذاشتن و شنیدن آهنگ‌های آرام و پرت شدن در سیاه‌چاله‌ی زمان؟ نه، شتابی در کار نیست. [چهارشنبه 6 اردیبهشت] #خاطره‌نوشت
۹۶/۰۲/۰۷ | ۱۳:۱۶
بلوط
شاید ما زندگی را چنانکه باید، دوست نمی‌داریم. آیا توجه کرده‌اید که احساسات ما را تنها مرگ بیدار می‌کند؟ رفیقانی را که تازه از ما دور شده‌اند چه دوست می‌داریم، مگر نه؟ آن عده از استادانمان را که دهانشان پر از خاک است و دیگر سخن نمی‌گویند چه می‌ستاییم! در این صورت، بزرگداشت آنان طبیعتن در ما پا می‌گیرد، همان بزرگداشتی که شاید آن‌ها در همه‌ی عمر از ما انتظار داشتند. ولی آیا می‌دانید برای چه ما همیشه نسبت به مردگان منصف‌تر و بخشنده‌تریم؟ دلیلش ساده است! با آن‌ها الزامی در کار نیست. ما را آزاد می‌گذارند، می‌توانیم هر وقت فرصت داشتیم بزرگداشت آنان را قرار دهیم. اگر ما را به کاری ملزم کنند فقط به‌یادآوری ذهنی است، و قوه‌ی حافظه‌ی ما ضعیف است. 

انسان چنین است، آقای عزیز، دو چهره دارد: نمی‌تواند بی‌آنکه به خودش عشق بورزد دیگری را دوست بدارد. #کتاب‌ستان 

سقوط - آلبر کامو
۹۶/۰۲/۰۶ | ۱۴:۱۹
بلوط
وقتی شخص به حکم حرفه یا استعداد ذاتی درباره‌ی آدمی تأمل بسیار کرده باشد، هنگامی می‌رسد که برای انسان‌های نخستین احساس دلتنگی کند. لااقل آن‌ها افکار پنهانی در سر ندارند. 

من هرگز شب از روی پل نمی‌گذرم. این نتیجه‌ی عهدی است که با خودم بسته‌ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. و آن‌وقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را به آب می‌افکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار می‌شوید! یا او را به حال خود وامی‌گذارید، و شیرجه‌های نرفته گاهی کوفتگی‌های عجیبی به‌جامی‌گذارد. 

از همین حالا رضایت‌خاطر مرا بسنجید. من از سرشت خودم لذت می‌بردم، و ما همه می‌دانیم که خوشبختی جز این نیست. #کتاب‌ستان 

سقوط - آلبر کامو
۹۶/۰۲/۰۳ | ۱۸:۵۲
بلوط
طبیعی‌ست که لحظه‌هایی را به هراس بگذرانیم، به اضطراب از ناکامی. نمی‌شود کامل بود و نیمه‌های تاریک زندگی را تجربه نکرد، که سایه در پناه روشنایی آشکار می‌شود. [باید دل کندن را یاد گرفت؛ اما دل کندن و منفصل شدن بدین معنا نیست که نگذارید تجربه‌ای به شما نفوذ کند. برعکس، اجازه دهید تا عمیقن تجربه کنید. تنها این‌گونه است که به دل کندن می‌رسید. ترس، درد، اندوه، عشق و ... اگر در این احساسات غرق شوی. اگر به درون این احساسات شیرجه بروی، آن را به‌طور کامل تجربه می‌کنی. می‌دانی که درد چه معنایی دارد. می‌دانی که عشق چیست. می‌دانی اندوه کدام است. تنها در این صورت است که می‌توانی بگویی: بسیارخب، این احساس را تجربه کردم. این احساس را شناختم. حالا می‌خواهم برای لحظاتی از این احساس منفصل شوم.] #کتاب‌ستان

سه‌شنبه‌ها با موری - میچ البوم
۹۶/۰۱/۳۱ | ۱۸:۳۴
بلوط
لای پنجره را باز گذاشتم که کمی از بهار بپیچد توی کلاس. آسمان بین باریدن ‌و نباریدن مردد بود. استاد دست‌مان را گرفت و توی حکمت هند چرخ‌مان ‌داد. ‌گفت درخت سیب نباشید‌. توت نباشید‌. هلو نباشید. چه و چه نباشید. بید باشید. ‌گفت اگر یک وزنه‌ی یک کیلویی را با بند ببندی به شاخه‌ی سیب، خم می‌شود. دو کیلو، بیشتر خم می‌شود. سه کیلو، چهار کیلو، پنج کیلو. به ده کیلو که برسد، تق. شاخه می‌شکند. اما به حال بید فرق نمی‌کند وزنه چقدر است. وزنه بشود صد کیلو، می‌رسد به زمین و شاخه هنوز نشکسته. جای شکستن خم شده. گیرم که باز هم به وزنه اضافه کنید، دیگر به حال شاخه فرقی نمی‌کند. آنقدری خم شده که حالا کرخت است. به مرحله‌ی حس نکردن وزن رسیده اصلاً. به مرحله‌ی بی‌تفاوتی مطلق. رهای رها.

گفت بید باشید. منعطف باشید. خم شوید. بیدانه خم شوید. خم شدن سیب از جنس انعطاف نیست، از جنس تحمل است. سیب وزنه را تحمل می‌کند. حمل می‌کند. صبوری می‌کند. و آخرِ صبوری؟ تق. روزی شکستن است. منعطف اگر باشی، اگر در خودت به بار راه بدهی، شکل شرایط اگر بشوی، از شکستن خبری نیست.  [از وبلاگ جیغ و جار حروف] #نقل قول
۹۶/۰۱/۳۰ | ۱۴:۴۹
بلوط