The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

همیشه نگران اینم که نکند طوری بشود که بین دوراهی بمانم. یعنی وقتی بلأخره توش و توانم را جمع می‌کنم تا کاری را شروع کنم یا به سرانجام برسانم، این اضطراب انتخاب به سراغم می‌آید. اینکه نکند یک‌جایی این وسط، باز هم مجبور به تصمیم‌گیری شوم.

از قضا این سه هفته‌ی اخیر همین‌گونه شد؛ X گره خورد به Y. X محقق نشد و Y را پی گرفتم و وقتی Y داشت قطعی می‌شد، گزینه‌ی Z آمد روی کار.

خلاصه که به گمانم گزاره‌ی ترس‌هایت به سراغت خواهند آمد، چیز درستی است. و من این روزها بیشتر از همیشه می‌بینم و می‌فهمم که چقدر ترسیده‌ام و می‌ترسم. که چقدر یاد نگرفته‌ام به خودم مطمئن باشم و از من دریغ شده این خودباوری. که چقدر گاهی کم می‌آورم و چقدر گاهی سرسخت و شجاعم. چقدر آدمی تابع شرایط است و همان آدمی، بذرِ غیرقابل‌پیش‌بینی‌های شگفتی را در خود حمل می‌کند. 

۰۱/۱۰/۱۹ | ۱۳:۴۳
بلوط

Mamie Till:

One month ago, I had a nice apartment in Chicago. I had a good job. I had a son. 

When something happened to the Negroes in the South, I said, “well, that’s their business, not mine.” Now I know how wrong I was. 

The lynching of my son has shown me that what happens to any of us, anywhere in the world, had better be the business of us all.

Till - 2022 ‧ Drama/Historical drama ‧ 2h 10m - 2022

[دریافت] Emmett's Room – Abel Korzeniowski

۰۱/۱۰/۱۸ | ۰۱:۵۸
بلوط

Everyone's afraid

I know, but fear does something strange to people... Fear doesn't shut you down, it wakes you up.


+ well, I'm not like that. 

۰۱/۱۰/۰۲ | ۱۲:۰۶
بلوط
برای چندین سال گمان می‌کردم که آدمِ درون‌گرایی‌ام، واسه همین تنهایی رو ترجیح می‌دم. ولی تازه دارم می‌فهمم که این انزوا و تنهایی، یه مکانیزم دفاعی بوده انگار؛ یه حفاظ که پشتش پناه گرفتم چون از همه‌چیز ترسیدم و جرأت تجربه کردن نداشتم. 
حالا می‌فهمم از مکالمه با آدم‌ها انرژی می‌گیرم و توی جمعِ مطلوب بودن رو ترجیح می‌دم. در عین حال قدرت این رو دارم که به آدم‌های نخواستنی نه بگم و برم تو پیله‌ی خودم و شاید به همین بهانه، سال‌ها دور خودم یه پیله تنیدم. پیله‌ای که داره خفه‌ام می‌کنه و حالا نیاز دارم که بشکافمش؛ چون به دختربچه‌ی پرشورِ درونم، یه بزرگسالِ محکم و نترس بدهکارم.
۰۱/۰۹/۲۶ | ۰۱:۵۲
بلوط
مدل ذهنی من، صفر یا صد شکل گرفته؛ یا هیچی یا همه‌چی. وقتی روی پروژه‌ی ایکس کار می‌کنم، فقط روی پروژه‌ی ایکس متمرکزم و باید اونو تموم کنم تا بتونم پروژه‌ی ایگرگ رو استارت بزنم. سر همین قضیه، فرصت‌های خیلی زیادی رو از دست دادم. بیشتر از هرچیز فرصت زندگی کردن رو. 

به آسیب‌های این ساختار ذهنی آگاهم و تا جایی‌که تونستم سعی کردم خودم رو بِکِشم بالا و تغییر ایجاد کنم. ولی یه سری فاکتورهای ثابت توی زندگیمه که از کنترل من خارجه و قدرت مقابله باهاشون رو ندارم. در نتیجه به‌طور مقطعی یا بهشون می‌بازم یا ازشون می‌بَرم. 
چیزی که اغلب بهم ثابت شده، محوریت من توی این قصه است. هربار که خواستم، بلند شدم. هربارم که نخواستم و وا دادم، سقوط کردم. یه‌جورایی تهش فقط خودمم و خودم. 

می‌دونم که این داستان ادامه داره و هنوز تموم نشده؛ چه روایت‌های شخصی‌مون و چه روایت‌های جمعی. هنوز به تهش نرسیدیم. هنوز هر کدوم از ماها یه نقشی برای ایفا کردن توی معادلات چندمجهولی این دنیا داریم. برای همینم هست که مانترای همیشگی زندگی این بوده که جاری باش، ساکت و ساکن نمون، حرکت کن. 
۰۱/۰۹/۲۱ | ۱۵:۰۹
بلوط
همین الآن یه پست خوندم با این اختتامیه که: برای آذر، آخرین ماه پاییز...
و شوکه شدم. 
چون نمی‌دونستم توی آذریم. یعنی می‌دونستم، تقویم جلو روم بوده این چند روز، ولی انگار زمان رو از دست داده باشی و درکی ازش نداشته باشی. 
نمی‌دونم. جا خوردم که مهر و آبان رفت و الآن توی آذریم. اصلا این پاییز کِی شروع شد که حالا رسیده به آذرش؟ 
من هنوز توی شهریور موندم. 
۰۱/۰۹/۰۴ | ۲۳:۵۸
بلوط
به نام خدای رنگین‌کمان: "بارون اومد و یادم داد، تو زورت بیشتره..."
۰۱/۰۸/۲۷ | ۱۶:۰۱
بلوط
صدای فریاد "بچه‌ها کمک...!" هنوز توی گوشم است. 
یک نفر نوشته بود نمی‌دانم چطور این ویدیو را دیدم و هنوز زنده‌ام. با او موافقم. روزی هزاران بار می‌میریم و دوباره سربرمی‌آوریم. روزی هزاران بار، قلب‌مان تکه‌پاره می‌شود و باز سربرمی‌آوریم. چاره‌ای جز این نیست؛ جز دوباره و دوباره و دوباره سربرآوردن، جوانه زدن و روییدن. 
۰۱/۰۸/۰۷ | ۲۰:۵۸
بلوط
نمی‌دونم چرا امشب، توی این لحظه، یاد شعر شب در چشمان من است حسین پناهی افتادم.
شاید چون به‌قول سجاد افشاریان "هرکسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز..."

شب، در چشمان من است. به سیاهی چشم‌هایم نگاه کن
روز، در چشمان من است. به سفیدی چشم‌هایم نگاه کن
شب و روز، در چشمان من است. به چشم‌های من نگاه کن
پلک اگر فروبندم، جهانی در ظلمات، فرو خواهد رفت... [حسین پناهی]
۰۱/۰۷/۲۴ | ۰۳:۱۹
بلوط
نزدیک سه هفته‌اس که دیگه خواب نمی‌بینم. اگه رویا و کابوسی هم باشه، چیزی ازش یادم نمی‌مونه. دیگه حتی خوابیدن هم، تسکینی بر این واقعیت نیست.
واقعیتی که برای سایر مردم دنیا، برچسب sensitive content می‌خوره و ازشون سوال می‌شه که مطمئنی می‌خوای ببینی؟ ولی هیچ‌کس از ما سوال نکرد. فقط مجبور به زندگی کردنش شدیم. 

شاید مثل فیلم Inception یه‌روزی بیاد که بفهمیم جای واقعیت و خیال عوض شده. کابوس بیداری‌ها به تحقق یک رویا بدل بشه...
۰۱/۰۷/۱۳ | ۱۸:۲۲
بلوط