The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

خیلی دوس دارم یکی کارا رو انجام بده و من از نتیجه بهره ببرم؛ بعد یادم می‌افته که خب بقیه هم همینن و اصلا این خصلتِ بشری باعث شده بریم توی ماه سوم که مودم خرابه و کسی هم کاری نکنه براش. چون من دلم می‌خواد الف انجامش بده و اون می‌خواد من پیگیری کنم و همین رو بسط بدیم به کار و اجتماع و الی آخر. 

این جمله‌ی "حتی اگه دعوت‌تون رو نمی‌پذیرم، شما از دعوت کردن من دست نکشید" رو هم فراموش می‌کنم نه تنها برای من، که دیگران هم صادقه. همه‌ی آدما دوس دارن به حساب بیان، در بحث‌ها شرکت داده بشن و وجودشون پررنگ بمونه در اذهان. 

اینکه گره‌های روحی بقیه رو تشخیص بدی و بعد خودت رو مبرا بدونی از نقص و خطا، بَده. اینکه همیشه هم نسبت به خودت هشیار و خودآگاه باشی و ببینی که دیگران هیچ تلاشی در شناخت خودشون و تغییر وضعیت ندارن، بدتر. 

هروقت به خودم غَرّه شدم، کارما منو نشونده سر جام. اخیرا لبخند می‌زنم به این موضوع. مثل اینه که هنوز به کسی امید داری و دست نشستی از وجودش، وگرنه آدمی که برات مهم نباشه رو می‌ذاری تو سیاهی و تباهی غرق بشه.

یک تنه نمی‌شه هیچ‌چیز رو تغییر داد؛ نه آدما، نه پروژه‌ها و نه دنیا رو. ولی من دست از تلاش کردن برنمی‌دارم. این قانون که هیچ‌کس کاری انجام نمی‌ده، من چرا خودمو خسته کنم، شده عرف. ولی دقیقا به همین دلیل می‌خوام که شروع‌کننده و انجام‌دهنده‌ی اون کار باشم، شاید همین باعث شد بقیه هم به خودشون بیان و یه گوشه از کار رو بگیرن. 

از شنیدن اسمم خوشم می‌آد. از اینکه آدما شروع می‌کنن به خطاب کردنت تا توجهت رو جلب کنن، بیشتر. از اینکه توی پیام هم اسمت رو اول بگن و منتظر بمونن تا بگی "بله؟"، بیشترتر. 
۰۲/۱۲/۰۴ | ۱۸:۵۲
بلوط

چندوقتی‌ست که مدرس کلاس شماره 9 دلش می‌خواهد بیشتر از اتاقش بیرون بزند و قاطی حرف‌های دیگران باشد. گاهی کنار میز منتظر می‌ماند به امید شروع یک مکالمه و حتی یک روز از پوسته‌ی همیشه نجیب و آرامش بیرون آمد و همه‌مان را شگفت‌زده کرد.

و می‌دانی؟ من این را خوب می‌فهمم. چون می‌دانم جنگیدن با آدمِ خجالتی و معذب درونت که مدام دارد کودکِ بازیگوشِ وجودت را مهار می‌کند، یعنی چه. اینکه زبان بداهه‌گوی طنزت را فروبندی و عاقلِ عیانت به دیوانه‌ی نهانت بچربد، یعنی چه.

من این را خوب می‌فهمم...

۰۲/۱۱/۲۰ | ۱۴:۴۰
بلوط

-

خسته‌ام؛ انگار که خستگی به خورد وجودم رفته باشد. تنی فرسوده و روحی رنجور...؛ جان به درد آمده است.

۰۲/۱۰/۱۶ | ۲۲:۳۲
بلوط
وقتی همکارم با ذوق پرسید برای آخر هفته چه برنامه‌ای داری، همه‌چیز را در خواب و کتاب و فیلم خلاصه کردم. 
پنجشنبه صبح را بدون اضطرابِ دیر شدن و وقت کم آوردن، زیر پتو ماندم. بعدش صبحانه‌ی مفصلی خوردم و کتابی که دو هفته‌ایست دست گرفته‌ام را ورق زدم. ظهر که شد برای خودم یک لیوان نسکافه درست کردم و با دو تکه شکلات تلخ، جرعه‌جرعه نوشیدم. فولدر ملودی‌های پاییزه‌ای که دارم را پلی کردم و چند وبلاگی که به‌روز شده بودند را با اشتیاق خواندم. به جای خواب بعدازظهر، مینی سریالی که پیش‌تر دانلود کرده بودم را دیدم و چایی و بیسکویت عصر را سر ساعتی که عادت دارم، توی اتاق بردم. عصر که شد سراغ آهنگ‌های قِردار و اطواری رفتم و ساعتی رقصیدم و با خودم فکر کردم همه‌ی این‌ها حتی با همین کیفیت هم برای من خوشایند و حظ‌بردنی‌ست.

چند ماهی می‌شد که حساب زمان از دستم دررفته بود و شوقِ این کارها را نداشتم. دارم دوباره به روزهای شلوغ برمی‌گردم و با این وجود عزم کرده‌ام که خودم را از یاد نبرم، چون چیزهایی هست توی زندگی که باید دودستی چسبید و هیچ‌جوره به غرقابه‌ی روزمرگی نباخت. 
۰۲/۰۸/۱۲ | ۱۹:۳۹
بلوط
پائولا کنار پنجره ایستاده بود؛ دیگر برایش عادت شده بود که صبحانه‌اش را به آنجا ببرد، روی صندلی چوبی بزرگ بنشید و منظره‌ی دریا را تماشا کند. در طول، صدا و بو و منظره‌ی دریا برایش تقریبا به صورت یک نیاز درآمده بود و شب‌ها یا تا دیروقت در اتاق سنگی می‌نشست و به آتش بزرگی که در آن شعله‌ور بود نگاه می‌کرد و به صدای دریا گوش می‌داد یا در حالی‌که پنجره رو به صخره‌ها باز بود و حضور دریا را در اتاقش احساس می‌کرد، ساکت و ساکن روی تخت باریکش دراز می‌کشید. 

• صخره، شرلی جکسون
۰۲/۰۸/۰۶ | ۲۲:۵۵
بلوط
من یک نوع حس تفاهم ذاتی و واقعی نسبت به شکل‌های هندسی دارم؛ خیلی از چیزها را دوست دارم چهارگوش باشند و اتاقم به طور دقیق مربع بود. با آنکه نمی‌توانستم در آن آشپزی کنم، فکر کردم باز هم به من خوش می‌گذرد. من ساده‌ترین و ارزان‌ترین اتاق ممکن را می‌خواستم، جز جایی برای خوابیدن و جایی برای نشستن و جایی برای گذاشتن وسایلم چیزی نمی‌خواستم؛ هر نوع تزئیناتی که برای محیط زندگی‌ام لازم باشد در وجود خودم است. 

• همراه من بیا، شرلی جکسون، نشر چشمه 
۰۲/۰۸/۰۵ | ۱۸:۲۸
بلوط
مزه‌ی گَسِ عیدی گرفتن دیری نپایید؛ هجوم مهرماه و بازگشایی مدارس، همچو گردبادی حریص، ما را در خودفروبلعید. تلفن‌هایی که بی‌وقفه زنگ می‌خورند و هنرجوهایی که غرقِ در سودای خویش یا والدین‌شان، با ملغمه‌ای از دانش و فن و هنر و ورزش و زبان و کوفت و زهرمار، دست‌وپنجه نرم می‌کنند و این میان، همکارهایی هستند که زیرپای من، تو، او را خالی کرده و مدیر، چشم دوخته به دهان دیگری، اخراج و تبعید و جابه‌جایی‌ها، سربرمی‌آورند.
قشنگی ماجرا این‌جاست که یکهو وسط این بلبشوی کودکانه، رفیق روزهای قدیم و هم‌کلاسی دانشگاهت کوله‌بارش را بسته و نیم‌ساعت قبلِ پروازش حرف می‌زند با تو که بلوط، خداحافظ.
۰۲/۰۷/۰۹ | ۲۱:۵۷
بلوط
اولین چیزی که بعد از دیدن گالری گوشی آدم‌های دور و بری می‌آید توی ذهنم همین است؛ اینکه چقدر فضای ذخیره‌ی تلفنم، خالی از چهره‌ی من است. 
سال‌هایی بودند که خودم را دوست نداشتم. روزهایی رسیدند که با خویشتنم مهربان شدم. زمانی حاکم شد که ترسیدم از رخ نشان دادن و حالا باز دلم می‌خواهد برگردم به خودم. به همان لبخند و صورت و چشم‌هایی که همیشه مطمئنم می‌شد با زاویه و نور و ژست بهتری ثبت‌شان کرد. سلام من! :)
۰۲/۰۶/۲۴ | ۰۱:۴۶
بلوط
• این هفته زیادی چشم گفته‌ام و او حس می‌کند بیش از آنچه که باید عذر خواسته است.  برنامه‌ی "از شنبه"ی‌مان این است که من کمتر بگویم چشم و او کمتر معذرت‌خواهی کند. 
می‌گفت آدم حسودی است و من تحسین کردم این شناخت از خویشتن را و بعد مچ خودم را گرفتم که آی بلوط، تو هم حسادتی در بیخ و بنیان روحت هست که بیشتر با رقابت گره خورده. تو هم طالب توجه و صمیمیت و محبتی اما خودت را بی‌خیال نشان می‌دهی...

• این دو ماهه آنقدری شلوغ بوده‌ام که از خیلی چیزهای بلوطی دورافتاده‌ام؛ باورم نمی‌شود که فیلم ندیده‌ام، پی کتابی را نگرفته‌ام، واگویه نداشته‌ام و با خودم حرف نزده‌ام، فرصتِ کشف و شهود خویشتنم را گم کرده‌ام و تن‌سپرده به روزمرگی‌ها با میلی وافر خودم را غرق کرده‌ام. 

• بعد از دو ماه خنده‌هایم دارند بلند می‌شوند و نگاه شگفت‌زده‌ی آدم‌ها را می‌فهمم. تعجبی از سر ناباوری که یعنی تو هم؟ تو هم بلد بودی بلند بخندی و رو نمی‌کردی؟ با تو هم می‌توان بی‌پرده شوخی کرد و دغدغه‌ی رنجیدگی نداشت؟ بدون فیلتر و هزار واژه‌بازی حرف زد، بی‌سوءبرداشت؟ 

• گلایه از این بود که فلانی دهن‌بین است و هرکه هرچه گفت را ملاک می‌داند. بعد فکر کردم که من هم کم تاثیرپذیر نیستم. یعنی یک برداشت‌هایی را تو نداری از رفتار و گفتار و کرداری و بعدش که دیگری پرده برمی‌دارد از نهانِ ماجرا، تو هم دیدت را عوض می‌کنی. و باز مچ خودم را گرفتم که خب پس من نیز، هان؟ بعدترش آن حرف روزهای اول رئیس خاطرم آمد که شناخت خودتان را از مجموعه بسازید و اجازه ندهید پیش‌فرض قدیمی‌ترها، شما را نیز وارد بازی یارکِشی کند. دلم می‌خواهد همین را وینتج‌پوینت کنم و آدم‌ها را خط‌کشی نکنم به این زودی. گرچه بعضی‌ها واقعا ثابت می‌کنند که قضاوت دیگران از آنان بسی درست و به‌جاست. با این وجود نه ساده‌لوحانه، که خوش‌بینانه و پذیرا برای فرصت دادن به آدم‌ها برای تغییر، می‌خواهم رویه‌ی خودم را پیش بگیرم. تا ببینیم که چرخ گردون چه می‌کند با ما.
۰۲/۰۵/۲۷ | ۱۳:۲۹
بلوط
سال‌هاست که شعر را گم کرده‌ام. سال‌هاست که بداهه‌نویسی از من روی برگردانده و استعاره و ایهام را از کف داده‌ام. سال‌هاست که رنج وزن و قافیه را به جان نخریده‌ام برای سرایش چند سطر و خوانش بلندِ چندباره‌اش برای صیقل واژه‌ها و زدودن زمختی کنایه‌ها. زمان درازی‌ست که باورم شده آن شورِ پی‌در‌پیْ کلمه کردنِ هرآنچه بغضی بود بیخ گلو و گره کوری میان دو ابرو، پریده. حس شیرین برآمدن یک موج به سرانگشت‌هایی که آماده‌ی فشردن کلیدهای کیبورد بودند تا مبادا از دست برود آن واژه‌ها. حس شیرینی که رفت و گم شد و دست من کوتاه. حالا فقط خاطره است و گاهی هم حسرت، حسرتِ باختنِ هدیه‌ای که درب دنیای جدیدی را به رویم گشود و خودش روی برگرفت. 
۲ نظر ۰۲/۰۴/۱۰ | ۰۰:۳۸
بلوط