The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

خارپشت‌ها جانورانی پوشیده از تیغ‌های تیز هستند که تنها لایه‌ای نازک از چربی برای گرم ماندن روی پوست‌شان دارند. آن‌ها در شب‌های سرد، ناگزیراند در سوراخ‌هایشان تنگ به هم بچسبند، اما این‌کار باعث زخمی شدن‌شان با تیغ یکدیگر می‌شود. برای همین، دیدن خارپشت‌هایی با تیغ‌های آغشته به خونِ خارپشت‌های دیگر در صبحگاه چیز عجیبی نیست. خارپشت‌ها برای مراقبت از خودشان بهای زیادی می‌پردازند؛ ناگزیراند بین یخ زدن از سرما و زخمی شدن، یکی را انتخاب کنند.

بهترین انتخاب، کسی نیست که آسیبی به ما نمی‌زند؛ چنین کسی اصلا وجود ندارد. بهترین انتخاب کسی است که لااقل به‌طور ضمنی می‌داند چطور ممکن است آسیب بزند و در زمانی مناسب و با مهربانی و کمی شوخ‌طبعی ما را از آن آگاه کند. لازم است گاهی در قرارهای اول آشنایی، سر میز شام، به آن جوجه‌تیغی آینده تبدیل بشویم و با لبخندی محزون از شریک زندگی‌مان بپرسیم؛ خب، تیغ‌هایت قرار است چطور مرا زخمی کنند؟


 کتاب روان‌کاوی، به روایت مدرسه‌ی دوباتن

۰۳/۱۰/۲۵ | ۲۰:۰۷
بلوط

بلوغ مستلزم رابطه‌ای صادقانه و بدون ترس با تیرگی‌ها، پیچیدگی‌ها و جا‌ه‌طلبی‌های خود است.

میل به خوب بودن یکی از خواستنی‌ترین چیزها در جهان است، اما گاهی اوقات برای داشتن یک زندگی واقعا خوب باید شجاعانه و به قدر کافی (با معیارهای یک بچه‌ی خوب) بد باشیم.


+ توی جهان واقعی، صراحت کلام و بی‌پرده سخن گفتن همکارم رو تحسین می‌کنم؛ با اینکه گاهی هم عمیقا بهش انتقاد دارم که چرا بدون هیچ فکر و ملاحظه‌ای، حرفی رو زده که نباید. توی دنیای فیلم، عاشق شخصیت بِث داتون از سریال یِلو اِستون هستم، چون به تعبیر کتاب زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند، یه زن وحشی و رام‌نشده‌اس. 
برای منی که برچسب بچه‌مثبت خورده‌ام و معمولا دختر خوبی بوده‌ام، همزادپنداری با این کاراکترها مثل بازیابی اون بخش گمشده و پنهان از خودمه که نمی‌تونه ابراز وجود کنه، یا بهتر بگم بهش اجازه حضور نمی‌دم و پشت درهای بسته‌ی روحم، قایمش می‌کنم. برای همین، بُعد جسور آدم‌ها رو دوست دارم و از کوتی که نوشته بود "من وقتی عصبانی می‌شم سکوت می‌کنم. تو فکر می‌کنی به این دلیله که از تو می‌ترسم؟ نه. من از پاسخ‌های خودم واهمه دارم." اسکرین‌شات می‌گیرم. 

کتاب روان‌کاوی، به روایت مدرسه‌ی دوباتن
۰ نظر ۰۳/۱۰/۲۵ | ۱۸:۳۳
بلوط
پارسال بود که الف.ض گفت یعنی بعد از این همه سال هنوز نمی‌دانی که من زیر 8 سال هم تدریس می‌کنم؟ و واکنش من لبخند و نگاه خیره بود چون به جای توضیح و دفاع، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من فقط 6 ماه است که این آدم را می‌شناسم و پیش‌فرش ذهنی او این است که ما سال‌هاست همکاریم. 
دومین‌بار همین دیروز بود که مستر.ر گفت بعد از 3 سال شرایط فرق می‌کند و دیگر خودت بهتر می‌دانی و من به او هم گوشزد کردم که 1.5 سال بیشتر نیست در کنار همیم و تعجبش جالب بود و تکرار مدام این سوال که پس چرا من فکر می‌کردم تو خیلی بیشتر از این‌ها اینجا بوده‌ای؟ 

+ خوب یا بد، من عادتی دارم که خودم آن را ترمزِ رابطه می‌خوانم؛ چه در دوستی باشد، چه همکاری و یا حتی روابط عاطفی و خانوادگی. همیشه قرار نیست در مسیرِ روبه‌جلوی هرچه بیشتر راحت بودن کنار هم پیش برویم. هر آینه که حس کنم مخاطب من دارد از چهارچوبی که تعریف کرده‌ام می‌زند بیرون، اِستوپ می‌کنم و تا حدودی برمی‌گردم به حالت کارخانه. چیزی که چند هفته پیش الف.ض به آن اشاره کرد و شاکی بود از این بابت. و خب پاسخ من سکوت است اما اگر آدمِ باهوشی باشی، به خودت نگاه می‌کنی و در پی چرایی ماجرا می‌گردی. و تو می‌دانی دوست من، خوب می‌دانی چرا...
۱ نظر ۰۳/۰۸/۱۹ | ۲۲:۴۵
بلوط
روزهای آخر شهریور را به خاطره‌بازی گذراندم؛ فولدر موزیک سال‌های قبل را پلی کردم، چندی از فیلم‌های دیده را دوباره به تماشا نشستم، عکس‌های قدیمی را ورق زدم و خدا می‌داند کِی و چطور ایام دانشجویی شد قدیمی و یک دهه از آن گذشت...

با خودم قرار گذاشته‌ام هفته‌ی اول مهر موهایم را کوتاه کنم. برای هات‌چاکلت شب‌های سرد پیشِ رو چند ماگ بخرم. پودینگ شکلات و قهوه درست کنم. از کافه‌ای که تازه کشفش کرده‌ام کیک سیب و دارچین بگیرم و تنهایی لاته سفارش دهم. 

سی سالگی را پشت سر گذاشته‌ام و حالا چرخ گردون به خرید ویتامین و مکمل رسیده. به ورزش کردن نه برای لاغری که تقویت عضلات و حفظ سلامتی در برابر آرتروز مزمن و خشکی مفاصل. پیاده‌روی و بالا زدن آستین‌ها برای جنگیدن با افسردگی فصلی و البته جذب بیشتر آفتاب. 

تمرکز کتاب خواندن ندارم و یک سالی می‌شود که هیچ عنوانی را به پایان نرسانده‌ام. کی فکرش را می‌کرد حسرتِ بزرگ‌سالی‌ام چنین باشد و در خودم فراموشی تشخیص دهم؟ به گمانم شوق انتشار فصل جدید سریال‌های مورد علاقه‌ام کمی از آلام روزهای شب‌شونده‌ی آتی خواهد کاست و همین... :)

پروژه‌ی نیم‌سالِ دوم شما چیست؟

+ بعدنوشت: انجام شده‌ها
۸ نظر ۰۳/۰۶/۳۱ | ۱۸:۱۶
بلوط

Balance...?

When have we ever had that?

It's always back and forth. Back and fucking forth.

pendulum

۰۳/۰۶/۱۴ | ۱۳:۳۲
بلوط
کنجکاویِ آدینه‌شبی مردادی: هنوز اینجا کسی هست...؟!
۱۱ نظر ۰۳/۰۵/۲۶ | ۱۹:۴۴
بلوط
12 سال پیش، 26 تیر برای خودم جهانی از جنس کلمات ساختم. 26اُمین روز تیر ماه سال گذشته، آغاز فصلی جدید از دنیای واقعیِ بزرگسالی را تجربه کردم. 26 اسفند به یک شوخی دوستانه بدل شد و حالا در 26 مرداد حس کردم که باید جایی توالی این تاریخ‌ها را برای خودم نگه دارم. 
۰۳/۰۵/۲۶ | ۱۹:۳۶
بلوط
گُلی گفت: متن پیامت شبیه سطرهایی از رمان مؤدب‌پور بود، یاد پریچهر افتادم؛ به شدت گرماییه، کلافه شده بود، موهاش ریخته بود به هم، یه بچه‌ی بدعُنق قدبلند... :))
یک‌بار هم ژین برایم نوشت وقتی می‌خواهی چیزی را تعریف کنی، چنان با جزئیات، صحنه را می‌چینی و تصویر می‌سازی که انگار در قالب رمان فرورفته حرف‌هایت. 
۰۳/۰۳/۱۴ | ۱۹:۲۹
بلوط
14 فروردین و شروعی طوفانی: قطع همکاری ث / انتقال من به شعبه‌ی ک "جبران می‌کنم گفتنِ ض" / شکل‌گیری گروه ج / کشف اسرار نهان و نقاب‌ها و زنجیره‌ی دروغ‌ها / برنامه ض برای شکستن حلقه‌های اتصال و بک‌فایر عمل کردن این سماجت / تلاش برای یادگرفتنِ سیاستِ بازی و پیدا کردن خانه‌ی درست...
۰۳/۰۱/۳۱ | ۰۱:۰۲
بلوط
نمی‌دونم چطور همه‌چیز رو در قالب کلمات بگنجونم. مهم‌ترین اتفاق امسال، قطعا شروع به کار توی آموزشگاه بود؛ آشنایی با بچه‌های دفتر، دوستی با مدرس‌هایی که حامی‌ان و دلگرمی ما توی مجموعه، تجربه همکاری با استاد که نه فقط مدیر و کارفرماس، که می‌تونه پدرانه و با محبت، کنارت باشه توی راهِ پیشِ رو. 
در کنار همه‌ی حُسن‌ها و قشنگی‌هاش، هفته‌های تاریکی رو هم پشت سر گذاشتیم. اتفاقاتی که در نهایت ازشون عبور کردیم و با نامِ نیک هم گذر کردیم. 
هیچ‌چیز، هیچ‌وقت و هیچ‌کجا همواره مطلق باقی نمی‌مونه؛ حداقل نه در حیطه‌ی روابط انسانی و تجربه‌های فردی. و قطعا یکی از زیبایی‌های زندگی، همین فراز و فرود و سایه‌روشن‌هاست. همین ظرفیت موجود برای تغییر و زیر و رو شدن لحظه‌ها، برای از نو برخاستن و جور دیگری دیدن و ادامه دادن روزها. 
۰۲/۱۲/۲۹ | ۱۲:۳۵
بلوط