My father used to say, "I can't wait to get old. For my mind to soften. For my memories rot away. The hardest thing to do is forget. Forget the scars life gives you. Forget the scars you gave others. The challenge, though, is hiding a few memories worth keeping from your dying mind."
He told me to keep a journal, and only write down the good things. Then when the bad things fade away, you can read about the happy life you had.
But minds don't forget so easy. When the horror that we witness and endure takes root, only madness and dementia can remove it.
+ CAN YOU RELATE...?
• Mayor of Kingstown - 2021 ‧ Thriller
-How can I help?
How does anyone change that?
+One mind at the time; If you can change one mind, you can change the world. Education creates understanding, understanding creates love, love creates patience and patience creates unity...
[We are all responsible... I don't pretend to have the answers, but if we refuse to accept the lies, I believe one day the truth will be revealed.]
• Seberg - 2019 ‧ Drama/Drama ‧ 1h 36m
The trees are coming into leaf
Like something almost being said;
The recent buds relax and spread,
Their greenness is a kind of grief.
Is it that they are born again
And we grow old? No, they die too.
Their yearly trick of looking new
Is written down in rings of grain.
Yet still the unresting castles thresh
In fullgrown thickness every May.
Last year is dead, they seem to say,
Begin afresh, afresh, afresh.
Philip Larkin
• فروردین بود که شین بهم گفت واسه تعهد و رابطه کلی وقت داری؛ ازدواج بعد از 40 سالگی. اول مسافرتهاتو برو.
• تو یکی از گپوگفتهام با ژین توی اردیبهشت، برام تایپ کرد: خیلی بزرگ شدیم بلوط. بهتر بگم؛ خوب بزرگ شدیم. ما فهمیدیم باید برای خودمون چیکار کنیم و این خیلی ارزش داره.
• تیر ماه نوشت: انقدر قوی هستیم که خبر نداری...
• اوایل شهریور بهش گفتم: ببین ژین، حالم با خودم خوبه. توی صلحم.
• آبان بود که توی تقویم نوشتم: همهچیز برام رفته زیر سوال. حس میکنم خودمو گم کردم.
• توی آذر واسم بولد شد که "I escape the reality with movies. It’s my drug"
• دی ماه اولین قدمهامو برای بیرون اومدن از پیلهی خودساختهام برداشتم. یه ویراستار بهم گفت: نگارش خوبی داری و ژین یادآور شد که به خودت ببال، لایههای آدمی رو درمینوردی توی روانشناسی.
• بهمن با تصویر دختری که لِیلِی کنان از ماشین پیاده شد تا درب پارکینگ رو ببنده و به همدیگه علامت پیروزی و لایک نشون دادیم ثبت شد.
تو یکی دیگه از چتهای دونفره با ژین، برام نوشت: مشکل اینه که تو فقط از حاشیهی امنت بیرون نمیای.
جواب دادم: میترسم و گاهی حتی نمیدونم دقیقا از چی و چرا؟! ولی دارم تلاشمو میکنم.
• اسفند... تا اینجا که اینجوری بوده: چقدر خوب حرف میزنی دختر. (گاهی به خودم میگم من احتمالا همونیام که خوب حرف میزنه و کُمِیت اقدام کردنش لَنگه. تاریخ که اینطور نشون میده.)
یه تعداد از کارها رو تیک زدم. یه روتینهایی مثل فیلمبازی هر سالِ وبلاگ اونقدری بدیهی و تضمینشده به نظرم میاومد که حتی دیگه توی لیست هم نیاورده بودمش ولی زمین جوری به دور خورشید چرخید که اصلا رمقی براش نبود و البته که مواردی هم دستنخورده سهم سال بعد شد.
اتفاق جالب، تلخ یا مسخرهای که توی گردونهی روزگار هست اینه که تو دو قدم میری جلو، چندتا از ترسهات رو پشت سر میذاری، سپر خودت رو پیدا میکنی و کمی جون می گیری و بعد، پنج قدم به عقب رونده میشی. تا پارسال بهش میگفتم جنگ یا بازی زمونه، امسال بهش میگم رقص؛ چون کافیه ریتم خودت رو پیدا کنی، اونوقته که این نبرد بیامانِ پس و پیش رفتنها، میشه یک پایکوبیِ موزون.