The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

بعد از 14 فروردین، بچه‌ها معتقدن که مدیرمون دیگه مستقیم درخواست مضاعفی رو مطرح نمی‌کنه که از من نه بشنوه. دو سال پیش براش پوستر طراحی کرده بودم و حالا که همکار بخش انفورماتیک‌مون به واسطه‌ی کوهی از کارهایی که استاد سرشون ریخته، نمی‌رسه به همه‌ی امور، پیغام داده بود که از من بپرسن آیا می‌تونم پوستر و بروشور کنسرت 25 مهر رو طراحی کنم؟ گفتم لطفا بهشون اعلام کنین نه، چون تخصص من نیست و تجربه‌ی کافی برای قبول این مسئولیت رو ندارم. گفته بود اوکی و با خودم فکر کردم این اوکی از اون جواب‌هاییه که وسط دعوا می‌گی هرطور راحتی عزیزم و زیرش یه عطشِ شعله‌ور برای شرحه‌شرحه کردن طرفه :))

خوشبختانه بالغ درونش فعال بود دیروز و هیچ گلایه و کنایه‌ای مطرح نشد. به تجربه دارم درک می‌کنم وقتی برای خودت مرز تعریف کنی و بله‌چشم‌گو نباشی، اون احترام و درک متقابلی که مایلی وجود داشته باشه، کم‌کم ساخته می‌شه و آدم‌ها تو رو یاد می‌گیرن؛ هرچند ساده نیست و قطعا توی این مسیر با واکنش‌هایی حتی تند ممکنه مواجه بشی و لازم باشه بهاش رو هم بپردازی ولی برای من به این نقطه رسیده که نو پرابلمو، چون مهمه که چطور خودمون رو معرفی می‌کنیم...

۰۴/۰۷/۱۷ | ۱۳:۰۲
بلوط

پارت اول: چند وقت پیش موضوعی مطرح بود توی آموزشگاه که من شدیدا تمایل داشتم پیش‌بینی و نظریاتم در موردش رو به اشتراک بذارم اما چون ماهیت قضیه خوشایند نبود، همکارهام نمی‌خواستن بحث رو باز کنن ولی درنهایت من حرفم رو زدم و بعدش همون چند دقیقه رو محور جلسه با مشاورم قرار دادم. چرا؟ چون می‌دونستم این یه عطش شخصی برای ورود به اون مساله بوده، می‌دونستم با اصرار برای صحبت در موردش دارم آدم‌های اطرافم رو معذب می‌کنم یا حتی آزار می‌دم اما نیاز داشتم که بگم و شنیده بشم. جمله‌ی مشاورم اینجا به کمکم اومد که "سعی کن در مواجهه با موقعیت‌های مشابه از خودت دو تا سوال بپرسی: صحبت در این مورد یا واکنش در جواب دیگری فقط باعث تخلیه‌ی روانی و برون‌ریزی من می‌شه یا اینکه واقعا راه‌حل و نقطه‌نظر مفیدی رو به بحث اضافه می‌کنه و ارزش گفتن داره؟" فقط خودت رو نبین، read the room

من معمولا آدم آروم و صبوری‌ام اما این ظرفِ تحمل، یه حدی داره و وقتی از کوره درمی‌رم تند و آتشین برخورد می‌کنم. تمرینم اینه که حواسم باشه وقتی دچار خشم می‌شم، آیا می‌خوام مقابله کنم فقط برای اینکه طرف رو بنشونم سرِ جاش و خنک شم یا می‌تونم به خودم مسلط بمونم و اگه اشتباهی صورت گرفته و نقدی دارم، به‌صورت سازنده مطرحش کنم؟

سه مرحله‌ی چراغ راهنما: استپ/ قرمز (نفس عمیق بکش و هیجاناتت رو کنترل کن و عکس‌العملِ لیمبیکی انجام نده) - احتیاط و تفکر/ زرد (سنجش و برآیند اونچه که می‌خوای بگی؛ انتخاب لحن، جمله‌بندی، مکث و تاکید و... که می‌شه عکس‌العمل کورتکسی) – اقدام/ سبز (اگه چراغ‌های ذهنت سبز شدن، واکنش نشون بده)

پارت دوم: جمعه موضوعی پیش اومد که همکار (دوستم) بهم زنگ زد و حدود 40 دقیقه یا بیشتر در موردش حرف زدیم. آخر مکالمه و همچنین روز بعدش تاکید کرد که نباید باهام تماس می‌گرفت و ذهنم رو درگیر این موضوع می‌کرد و کارش اشتباه بوده، اما نیاز داشته اون حرص و خشم و عصبانیت رو به اشتراک بذاره و خودش به‌تنهایی بارِ منفی رو به دوش نکشه.

 

• وقتی همه‌ی این‌ها رو می‌ذارم کنار هم و فضای سریالی که می‌بینم رو باهاش قیاس می‌کنم، متوجه می‌شم چقدررر کمبود جلسات یا برنامه‌هایی مثل A.A میتینگ توی جامعه‌ی ما حس می‌شه. آدم‌هایی که انتخاب می‌کنن دور هم جمع بشن، آدم‌هایی که دغدغه و مشکلات‌شون از یه جنسه و تعهدشون توی اون پروسه اینه که به‌طور معنوی اسپانسر هم باشن؛ بشنون، درک کنن و تنهات نذارن.

۰۴/۰۷/۱۳ | ۲۰:۰۷
بلوط

وقتی ورقِ تهدید به رفتن رو زیاد بازی کنی، بی‌اثر می‌شه. وقتی ادعا داری کار رو از رفاقت جدا کردی اما برای هر مشکلی بخوای از پشتوانه‌ی اون رابطه استفاده کنی، بی‌اثر می‌شه. وقتی حرفی رو زیاد تکرار کنی و لجباز لقب بگیری، نقدهای به‌جا هم بی‌اثر می‌شه. وقتی برای دیگران، تمام‌قد نصیحت و موعظه‌ای و به خودت که می‌رسه، گفته‌هات رنگ می‌بازن و می‌فهمی چه چیزهای کوچک و بچگانه‌ای می‌تونه انرژی و روانت رو به قهقرا ببره، ادعای دانای کل بی‌اثر می‌شه.

اگه قراره دلسوزی بیش از حد رو کنار بذاریم؛ تا وقتی که ازمون نخواستن لطف و محبت ناخواسته نداشته باشیم؛ کار رو کار ببینیم نه تمام زندگی و هویت فردی؛ احساسات رو کنار بذاریم و همون‌طور که کارفرما به فکر نفع و حقوق خودشه، ما هم خودمون رو کارمند ببینیم نه بیشتر، خیلی از اصطکاک‌ها به‌وجود نمی‌آد.

هر مجموعه‌ای فرهنگ سازمانی خودش رو داره که متاثر از شخصیت رأس اون تشکیلاته؛ ما نمی‌تونیم آدم‌ها رو تغییر بدیم یا به اجبار قصد نجات کسی یا چیزی رو داشته باشیم. بهترین حالت اینه که تلاش کنی آلوده نشی و سمی نباشی؛ و اگر تونستی اثر مثبت و روشنی از کاراکترت روی آدم‌های دوروبَرت به‌جا بذاری. همین...

۰۴/۰۷/۱۱ | ۰۰:۱۱
بلوط

اولین مرزبندی محکم، چهارشنبه رخ داد. کسی که تا چندوقت پیش فکر می‌کردم همه‌جوره پشت همیم و دوست، اما بهم نشون داد که نباید روی آدم‌ها بیش از اونچه که برای ارائه دارن، حساب باز کرد، پیام داد. درسته همه‌چیز معامله و داد و ستد نیست اما وقتی پای دوستی و احساسات وسطه، به نظرم باید یه مسیر دوطرفه و متقابل باشه. به هرحال...

یه‌سری جابه‌جایی و تغییرات توی نیروی اداری داریم و حقیقتا بی‌راه نیست که بگم همین آدم نقش پررنگی در این اتفاق‌ها داشته و حالا که پیامدهاش داره به خودش برمی‌گرده، دنبال راه حل و اطلاعاته.

می‌تونستم دروغ بگم که از چیزی خبر ندارم و باهاش همراه بشم و اون مثلا دوستی‌ای که باقی مونده بود رو حفظ کنم. ولی واقعا زورم اومد دروغ بگم! با جواب‌های کلی و گفتن بخش‌هایی از حقیقت اما نه همه‌اش، نشون دادم که تمایلی برای پاسخ دادن ندارم.

ناراحت شد؟ آره. پست و استوری گذاشت که چقدر روی آدم‌های اشتباهی حساب کرده بود و رفیق خطاب‌شون می‌کرد و بهش خیانت شده؟ آره. حس بدی پیدا کردم و دلم خواست در پی جبران باشم؟ جالبه که نه. چون اشتباه نبود.

تو در مورد شخص دیگه‌ای سوال داری و اطلاعات می‌خوای تا بر مبنای اون بتونی دوباره از موضع دیگران به خواسته‌ات برسی و حمایت جمع کنی که ناگفته‌های تو رو آدم‌های قوی‌تر به زبون بیارن و من روراست کشیدم کنار و وارد این بازی نشدم.

درسته دایره‌ی دوستانم محدوده و میل یا حتی می‌شه گفت عطشی برای ساختن روابط انسانیِ بیشتر دارم ولی نه با هرکسی و به هر قیمتی. یه حباب آرامش درونی هست که برام خیلی مهم‌تر از بودن‌های پوشالیه.

۰۴/۰۶/۲۸ | ۱۱:۱۳
بلوط

تا تهِ تحلیل همه‌چیز پیش رفتم و به این نتیجه رسیده بودم که دیگه کافیه و نمی‌خوام دوباره این بازی‌های روانی رو تجربه کنم. که یادم افتاد 6 ماه پیش هم دقیقا توی همین نقطه بودم و لحظه‌ی آخر فکر کردم اگه قراره برم، پس حداقل بذار توپ رو بندازم توی زمین طرف مقابل. یا گُل می‌شه یا اُوت، چیزی برای باختن نیست. و گل شد.

و روراست توی این 6 ماه چیزهای بیشتری بهم اضافه شد و یاد گرفتم. ظاهرا دیالوگی که می‌گفت توی جبهه‌ی جنگ اگه برای زنده موندن بترسی، این اضطراب تو رو فلج می‌کنه اما اگه باور کنی که از قبل مُردی، شاید بتونی خودت رو نجات بدی، درسته. اگه تصمیمم اینه که استعفا بدم، یعنی چیزی برای ترسیدن و باختن نیست و تازه آغاز رهاییه. پس از اینجا به بعد به چشم یه عرصه‌ی تمرین و ارتقا بهش نگاه می‌کنم.

با نه گفتن راحت نیستم؟ امتحانش می‌کنم. یه قسمتی از من سعی داره دختر خوبه‌ی داستان باشه و همه رو راضی نگه داره؟ روی مرزبندی و اولویت‌هام بیشتر کار می‌کنم. آدم حساس و تحلیل‌گری هستم؟ از این مشاهده‌گری به نفع خودم استفاده می‌کنم و داده‌هایی که به دست می‌آرم رو هوشمندانه به کار می‌گیرم. کمی ساده‌دلم و سعی می‌کنم با حسن‌نیت آدم‌ها و اتفاقات رو ببینم؟ اجازه نمی‌دم شعله‌ای که توی قلبم روشنه، خاموش بشه اما این نور رو با وسواس بیشتری و با انتخاب‌گری به آدم‌های اطرافم می‌تابونم.

یه کار درستِ صبور که از تنش دوری می‌کرد؟

یه کار درستِ منطقی که به‌جا واکنش نشون می‌ده...

۰۴/۰۶/۲۱ | ۱۸:۱۴
بلوط

As long as you live, keep learning how to live.

۰۴/۰۶/۱۴ | ۱۵:۳۶
بلوط

یاد گرفتم با آدم‌هایی که فقط به فکر منافع خویش‌اند و فارغ از درک و همدلی، محکم و صریح‌تر صحبت کنم. احترام بی‌اساس را قلم گرفتم؛ دوستی و اعتبار را باید به‌دست آورد.

فهمیدم بیش از آنچه گمان می‌برم متاثر از اطرافیان هستم؛ اگر بترسند، می‌ترسم. اگر آرام باشند و بی‌خیال، هراس دنیا را ندارم. کسانی را دوست داشتم که از چشمم افتادند و آن‌هایی که گمان می‌بردم عاری از قلب‌اند و عاطفه، گرمیِ انسانیت را نشان دادند.

روزهای عجیبی بود...

۰۴/۰۴/۰۴ | ۱۸:۵۳
بلوط

تصوری که موقع 20 سالگی از دهه‌ی چهارم زندگیت داری، با واقعیتش خیلی متفاوته؛ فکر می‌کنی توی 30 سالگی دیگه زندگی تو مشتته. غافل از اینکه ممکنه 33 سالت بشه و حس کنی هنوزم وسط گلِ قالی زندگیت نشستی و نمی‌دانی، اطلاعی نداری...


هَپی بِرث‌دِی می :)
4/1/4

۰۴/۰۱/۰۴ | ۱۲:۱۶
بلوط

برگشته‌ام به اصل خودم؛ به تنهایی و انزوا، به پاره کردن بندها و بریدن از هرآنچه به آن وصلم. یک چیزهایی دلم را بد می‌سوزاند و استوریِ آتشِ پنگوئن یکی از آن‌ها بود، صدای لاستیک ماشین روی جاده‌ی منتهی به باغ هم هست. اینکه زندگی به رویم می‌آورد که چقدر خالی و تهی است لحظه‌هایم و چقدر زندگی کردن را بلد نیستم. که چقدر تنهایم و در عین حال این تنهاییِ عمیق و خالص را ندارم! نه آنگونه که باب میلم است، نه آن‌طور که اتاقی از آنِ خود باشد و صحنه‌ی پنجره و بازی سایه و نور و بخار لیوان.

تا روزها بگذرند و برسم به 16 فروردین، دیوانه شده‌ام؛ این نشخوار ذهنی مرا از درون خواهد خورد، درست مثل موریانه‌ای در پایه‌های یک صندلی...

۰۳/۱۲/۲۹ | ۱۳:۳۵
بلوط

سازوکار دفاعی راهی برای رهایی از رنج روانی است. در این روش، رفتارهای خودمان و دیگران را به گونه‌ای تفسیر می‌کنیم که جایی برای خودشیفتگی باقی بماند. از مسئولیت سر باز می‌زنیم: اشتباه من نبود. دیگران را سرزنش می‌کنیم: بدجنسی تو بود. یا به خودمان دروغ‌های تسلی‌بخش می‌گوییم: کاری از دستم برنمی‌آمد.

اما اگر علت این کار، مراقبت از خود باشد، با استدلال یا نصیحت نمی‌توان تغییرش داد. ما دقیقا از سر احساس خطر به سراغ این دفاع‌ها می‌رویم. آدم‌ها در دل مخاطرات فزاینده، حل مسئله را یاد نمی‌گیرند. تنها در لحظات امنیت است که می‌آموزیم معقول‌تر، مسئولیت‌پذیرتر و در مورد ضعف‌هایمان خودآگاه‌تر باشیم.

هدف روان‌کاوری این است که کمتر دفاعی باشیم؛ اینکه سلاح‌هایمان را زمین بگذاریم و شجاعت زخمی شدن را پیدا کنیم.


 کتاب روان‌کاوی، به روایت مدرسه‌ی دوباتن
۰۳/۱۰/۲۸ | ۱۹:۴۱
بلوط