26 شهریور
اولین مرزبندی محکم، چهارشنبه رخ داد. کسی که تا چندوقت پیش فکر میکردم همهجوره پشت همیم و دوست، اما بهم نشون داد که نباید روی آدمها بیش از اونچه که برای ارائه دارن، حساب باز کرد، پیام داد. درسته همهچیز معامله و داد و ستد نیست اما وقتی پای دوستی و احساسات وسطه، به نظرم باید یه مسیر دوطرفه و متقابل باشه. به هرحال...
یهسری جابهجایی و تغییرات توی نیروی اداری داریم و حقیقتا بیراه نیست که بگم همین آدم نقش پررنگی در این اتفاقها داشته و حالا که پیامدهاش داره به خودش برمیگرده، دنبال راه حل و اطلاعاته.
میتونستم دروغ بگم که از چیزی خبر ندارم و باهاش همراه بشم و اون مثلا دوستیای که باقی مونده بود رو حفظ کنم. ولی واقعا زورم اومد دروغ بگم! با جوابهای کلی و گفتن بخشهایی از حقیقت اما نه همهاش، نشون دادم که تمایلی برای پاسخ دادن ندارم.
ناراحت شد؟ آره. پست و استوری گذاشت که چقدر روی آدمهای اشتباهی حساب کرده بود و رفیق خطابشون میکرد و بهش خیانت شده؟ آره. حس بدی پیدا کردم و دلم خواست در پی جبران باشم؟ جالبه که نه. چون اشتباه نبود.
تو در مورد شخص دیگهای سوال داری و اطلاعات میخوای تا بر مبنای اون بتونی دوباره از موضع دیگران به خواستهات برسی و حمایت جمع کنی که ناگفتههای تو رو آدمهای قویتر به زبون بیارن و من روراست کشیدم کنار و وارد این بازی نشدم.
درسته دایرهی دوستانم محدوده و میل یا حتی میشه گفت عطشی برای ساختن روابط انسانیِ بیشتر دارم ولی نه با هرکسی و به هر قیمتی. یه حباب آرامش درونی هست که برام خیلی مهمتر از بودنهای پوشالیه.