The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

می‌خوام بشنوم دلخوشی‌هاتو دیدی، به هر آرزویی که داری، رسیدی. نبینم که دلگیری از این زمونه، می‌خوام لحظه‌های تو آروم بمونه... می‌خوام لحظه لحظه‌ت پر از عشق باشه، دلت خونه‌ی امن خوشبختی‌ها شه. می‌خوام پنجره‌ت تا ابد باز باشه، تا دستای تو بالِ پرواز باشه. چه‌قد خوبه روی لبت خنده داری، یه تصویر روشن از آینده داری. می‌خوام تا ابد چشم ازت برندارم، به جز آرزوت، آرزویی ندارم...  [گزیده‌ای از ترانه‌ی الهی - بهنام صفوی] #نقل قول
۹۵/۱۰/۱۶ | ۰۰:۲۴
بلوط
مدتیه که حرف از رفتن و موندن شده. جاخالی دادن یا پای این خونه‌ها وایسادن، حرف تازه‌ای نیست. ولی این دل تپیدنا و از بودن نوشتنا تازه‌ست، حداقل برای من. هرجوری حساب کنیم هیچ ژنی از جیرجیرک به دایناسور نمی‌رسه! منِ بندپای آوازه‌خون رو چه به عصر کرتاسه، ولی مگه غیر از اینه: هر چیز که در جستن آنی، آنی. بعضی اتفاقات انگار جزو ذات مسیرن، باید یه جایی دستی رو می‌کشیدی و پیاده می‌شدی تا یه روزی مثل 14دی 95 اینجا باشی... من از کامنت نوشتن شروع کردم؛ یعنی اولش بلاگر که نه، یه کامنت‌گذار بودم. می‌رفتم کافی‌نت پست‌های سعیده رو می‌خوندم و براش می‌نوشتم. بعدها خود اون بود که منو تشویق کرد به آدرس داشتن، جا و مکان ثابت، وبلاگ ساختن. تیر 91 اولین پستم رو توی "دل‌گفته‌های تنهایی" نوشتم. ماجراهایی باعث شد قبل از بهم‌ریختگی سرورهای بلاگفا، اجبارن و خودخواسته وبم رو حذف کنم. یه مدت دوری و دوستی تا اینکه خرمالوی سیاه رو دوباره توی بیان پیدا کردم و خوندم که خیلی از بلاگفایی‌ها مهاجرت کردن اینجا. با خودم گفتم یه شروع جدید، وقتش بود. "حرف‌هایی که از دل، سَر می‌روند" رو از سر گرفتم. یه‌سری تگ‌ها و نام و نشون‌های قدیمی باعث شد حس‌های بد گذشته باز بیان سراغم. پس اونم حذف! ولی خیلی طول نکشید که با یه آدرس جدید برگردم و برای چندمین‌بار از صفر شروع کنم. سایه‌ی سفید... از اردیبهشت تا به امروز موندم و نوشتم و می‌خوام که بمونم و بنویسم. [مرسی از لافکادیو (محض خاطر دایناسورهای جان‌سخت + شمام هستین) و یکتا (یک حقیقت درست)] [عنوان برگرفته از فیلم ایستاده در غبار] #واژه‌بافی
۹۵/۱۰/۱۴ | ۲۰:۴۶
بلوط
انتقاد کردن خیلی سخت شده، نمی‌تونم مطمئن باشم که خودم ازون نقد مبرّام. نمی‌تونم مطمئن باشم اونچه که باعث آزردگیم شده رو خودم روزی مرتکب نشدم. حرف‌هامو چندباره قورت می‌دم، سطرهامو بارها پاک و به این جمله فکر می‌کنم که "تا خودت عملی رو انجام نداده باشی، نمی‌تونی در دیگران تشخیصش بدی و نسبت بهش موضع بگیری." و این وحشتناکه، اینکه این‌قدر می‌تونیم ساده رنج بدیم و رنج ببینیم، که حتی خودمون هم متوجه رفتارمون نباشیم تا وقتی که دیگری در قبال ما اِعمالش کنه. هوووف... #واژه‌بافی
۹۵/۱۰/۰۹ | ۱۹:۰۱
بلوط
لیوانمو گرفتم سمتش که ینی یه چاییه دیگه برام بریز. ابروشو انداخت بالا و دور زد رفت تو اتاق. مامان برام چایی ریخت. منم موقع برداشتن لیوانم از روی اُپن، یه حبه قند انداختم توی لیوانش که ینی دلخورم، تلافی. داشتم وبلاگای به‌روز شده رو می‌خوندم که خیلی نرم اومد و تالاپ! یه حبه قند انداخت توی لیوانم و خندید. روراست به دلم نشست، خیلی وقت بود ازین کارا نکرده بودیم. از همین یه ایده به ذهنم رسید. اینکه می‌گن جواب بدی رو با خوبی بدین و این حرفا... چی می‌شه اگه همیشه موقع دلخوریامون، به جای تلخ کردن همدیگه، یه حبه قند بندازیم تو دل طرف؟ هر چقدرم کوچیک باشه، نشونه‌هاش هست. حبابایی که میان روی سطح، شهد و شیرینی‌ای که مثل یه موج کم‌کم حل میشه توی ظرف. می‌خوام امتحانش کنم. دفعه‌ی بعد که دلم از کسی گرفت و رنجیدم، تلخ نشم. یه حبه قند مهمونش کنم. #واژه‌بافی #خاطره‌نوشت
۹۵/۱۰/۰۶ | ۱۸:۱۴
بلوط

از تاریخ اعلام نامزدهای گلدن گلوب تا روز برگزاری اسکار (بین‌الجشنواره)، بازه‌ایست که فیلم‌های سال را به تماشا می‌نشینم و این دومین سالی‌ست که منسجم و هدفمند، آیین و سنتم را به جای خواهم آورد - به‌روز رسانی: 43/54

۲۰ نظر ۹۵/۱۰/۰۳ | ۰۰:۴۷
بلوط
نسیم باد صبا دوشم (شبِ پیشین) آگهی آورد، که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد. به مطربان (خنیاگرانی که برای باده‌نوشان بامدادی می‌نوازند) صبوحی (شراب بامدادی) دهیم جامه چاک (پیراهن چاک‌شده از شوقِ شادی)، بدین نوید که باد سحرگهی آورد. بیا بیا که تو حور (زن سیاه‌چشم بهشتی) بهشت را رضوان (فرشته‌ی دربان بهشت)، درین جهان ز برای دل رهی (بنده‌ی ناقابل) آورد. همی رویم به شیراز با عنایت دوست، زهی (آفرین) رفیق که بختم به همرهی آورد. چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرگه (سراپرده، خیمه‌ی بزرگ شاهی) ماه، چو یاد عارض (جوهره) آن ماه خرگهی آورد. رساند رایت (علم و بیرق پیروزی) منصور بر فلک حافظ، که التجا (پناه بردن) به جناب شهنشهی آورد. [146]

یارم چو قدح به دست گیرد، بازار بتان شکست گیرد. هرکس که بدید چشم او گفت، کو محتسبی که مست گیرد. در بحر فتاده‌ام چو ماهی، تا یار مرا به شست گیرد. در پاش فتاده‌ام به زاری، آیا بود آنکه دست گیرد. خرّم دل آنکه همچو حافظ، جامی ز می الست گیرد. [147] [حافظ] #نقل قول
۹۵/۱۰/۰۱ | ۲۱:۵۴
بلوط
- نمی‌دونم چرا اینجوری شدم، گاهی می‌ترسم از خودم! دیگه هیچی نمی‌تونه بهمم بریزه. بی‌خیال، بی‌تفاوت... فقط می‌خندم؛ به آدما و حرفاشون، کاراشون. به همه‌چی... 
- دیدی توی فیلما میشه از یه روح رد شد؟ فکر کنم به اون‌جا رسیدی. همه‌چی ازت رد می‌شه، چیزی رو توی خودت نگه نمی‌داری. یه‌جور شفافیت و سیالیِ وجود. چیز خوبیه، نترس! #خاطره‌نوشت
۹۵/۱۰/۰۱ | ۱۴:۵۲
بلوط