The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

یکی از ذکور طبقه‌های بالایی باید آدم جالبی باشه. تصورش می‌کنم وقتی وسترن‌طور وارد دستشوییِ خونه‌اش می‌شه؛ ادکلن رو روی نبضش اسپری می‌کنه، یه نخ سیگار می‌ذاره گوشه‌ی لبش و کبریت می‌کشه. پک می‌زنه به اون لعنتی و از پشت دود، به چشمای خودش تو آینه خیره می‌شه. شایدم برعکس، اول سیگارشو دود می‌کنه و بعد ادکلن می‌زنه. ولی می‌دونم که به تصویر خودش تو آینه خیره می‌شه. باید که بشه... #واژه‎بافی 
۵ نظر ۹۷/۰۴/۰۶ | ۱۸:۰۶
بلوط
اندوه و حسرت، ابرقهرمان‌های منن. تاریک، عمیق و نیرومند... #واژه‌بافی
۹۷/۰۳/۲۷ | ۰۰:۵۷
بلوط
شنیدی می‌گن بعضیا بازی‌کردن بلد نیستن و می‌شن مفسّر؟ یه عمر پاسِ نگاهِ بقیه رو خوندن و وقتی توپ به خودشون رسید، دیدن تو موقعیتش نیستن. آخ که چه ستمیه تا یک‌سوم قلبش بری و بفهمی تو آفسایدی. 
خیلی از آدما یارِ هم نمی‌شن، ولی باز تو یه تیمن؛ سر در گریبان، دارن برقِ چشمونِ سیاشو، به عقب می‌رانن.

همه گفتن دریا، ما می‌گیم عسل؛ باید دل داشته باشی که بزنی به عسلِ چشماش، باید تاب بیاری ضدحمله‌ی نگاشو. نشه داستان مسی و شکستنِ دیوار... شما که کُری‌خونیت بالاس و هیچ. شود آمرزیده اویی که تو حریفش شووی. #واژه‎بافی 

سپاس از یکتای جّان. دعوت از ثمین و هلیا :)
۲ نظر ۹۷/۰۳/۲۰ | ۲۲:۲۰
بلوط
روی تخت نشسته بودم، بلند شدم و لپ‌تاپ رو گذاشتم جلوی الف و بعد، افتاده بودم کف اتاق. صدای موزیک تو گوشم پخش می‌شد و الف رو نگاه می‌کردم که سرم رو بین دستاش گرفته. نمی‌دونستم چرا توی اون حالتم و چه اتفاقی افتاده. با ترس پرسیدم: خوردم زمین...؟ الف گفت: اشکالی نداره. دستم رو گرفت و آروم بلندم کرد. کمک کرد روی تخت بشینم تا حالم جا بیاد. 

از دست دادن فقط چند ثانیه از زمان، حس عجیب و ترسناکیه. بین تصویر اول و دوم توی حافظه‌ات، یه فضای خالی هست که نمی‌دونی چطور از موقعیت یک به دو رسیدی و این یعنی تعلیق مطلق. 

"لپ‌تاپ رو گذاشتی زمین و ایستادی، دو قدم به عقب تلوتلو خوردی و یه دفعه افتادی. مثل تو فیلما که طرف جون می‌ده و بدنش حالت تشنج می‌گیره، یه موج رو رد کردی. فکر کردم چون به پشت افتادی نفست بند اومده..."

موقع سقوط، سرم مماسِ پایه‌ی صندلی رد شده و درست روی کوله‌پشتی الف فرود اومده. بازوی چپم احتمالن به گوشه‌ی تخت خورده، شایدم صندلی، نمی‌دونم ولی قراره بدجور کبود شه. همدیگه رو نگاه می‌کنیم، من هنوز توی شوک حادثه‌ایم که رخ داده و به این فکر می‌کنم روی الف که شاهد ماجرا بوده چه حس بدی گذاشته. ترسیدیم و به روش خودمون باهاش مقابله می‌کنیم. من می‌خندم و فوری سرپا می‌شم که نشون بدم همه چیز خوبه، اون نگام می‌کنه و مثل یه سکانسِ نفس‌گیر ماجرا رو تفسیر می‌کنه، آخرشم که همیشه اِسلَشِره، مغزم پاچیده رو درِ کمد! می‌گه نمی‌میری؟ می‌گم نه، زنده می‌مونم. 

بچه که بودم فکر می‌کردم غش کردن خیلی شیک و باحاله، نظرم کاملن عوض شد. #خاطره‌نوشت
۹۷/۰۳/۱۷ | ۱۵:۵۸
بلوط
اغلب از زنجیره‌ی اتفاقات گفتم، اینکه همه‌چیز به هم وصله. و باور و علاقه‌ام ایجاب می‌کنه دنبال این اتصالات بگردم و برای خودم مفهوم و تصویر بسازم. 

چند وقت پیش میون حرفام به یکی گفتم تغییرای کوچیک و محو، راضیم نمی‌کنن. اگه قرار به عوض شدنه باید اون‌قدری مشهود و مشخص باشه که دیگه نخوای و لازم نباشه شرحش بدی. 
و بعد پست تلگرامی تانزانیا: "هدف تعیین نکنین، به جاش سیستم تعریف کنین. یعنی چی؟ هدف معمولن دوره و وسطش ناامید می‌شین. و اگه دقیق بهش نرسین شکست می‌خورین. مثلن من می‌گم می‌خوام تا یه ماه دیگه 20کیلو لاغر بشم. اگه 19کیلو هم لاغر بشم یه شکسته واسم. ولی سیستم این‌جوریه که می‌خوام هر روز کم بخورم و ورزش کنم."
وقتی به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم من همیشه هدف‌گذاری کردم و اون جواب آخر برام اولویت بوده. که همین باعث شده بارها احساس شکست کنم چون نشده و نرسیدم بهش. برخلاف پستی که مدت‌ها قبل نوشته بودم؛ راه حل نصف نمره‌اس، اما انگار باور درونیم فقط بندِ اون پاسخ نهایی بوده. #واژه‎بافی #نقل قول
۲ نظر ۹۷/۰۳/۱۶ | ۱۳:۱۹
بلوط
I Lived - OneRepublic

Hope when you take that jump, You don't fear the fall. Hope when the water rises, You built a wall. Hope when the crowd screams out, It's screaming your name. Hope if everybody runs, You choose to stay. Hope that you fall in love, And it hurts so bad. The only way you can know, You give it all you have. And I hope that you don't suffer, But take the pain. Hope when the moment comes you'll say:

I did it all, I did it all. I owned every second that this world could give, I saw so many places The things that I did, Yeah, with every broken bone, I swear I lived.

Hope that you spend your days, But they all add up. And when that sun goes down, Hope you raise your cup. Oh, oh. I wish that I could witness, All your joy And all your pain. But until my moment comes, I'll say:

I did it all, I did it all. I owned every second that this world could give, I saw so many places The things that I did, Yeah with every broken bone, I swear I lived. With every broken bone, I swear I lived. With every broken bone, I swear I.

I... I did it all, I... I did it all. I owned every second that this world could give, I saw so many places The things that I did, Yeah with every broken bone, I swear I lived. I swear I lived. گرامافون#
۹۷/۰۳/۱۵ | ۱۸:۳۱
بلوط

Z

چراییِ این یادآوری، درست خاطرم نیست. جدول مندلیف و ترازهای انرژی توی ذهنم نقش بست. گوگل کردم تا بدانم دنبال چه بوده‌ام... 

"ترازهای انرژیِ یک الکترون در یک اتم شامل حالت پایه (Ground state) و حالت‌های برانگیخته (Excited states) است. الکترون در حالت پایه با دریافت انرژی می‌تواند به حالت برانگیخته جهش کند. حالت پایه در فیزیک کوانتوم حالتی‌ست که سیستم کمترین انرژی خود را دارد. برانگیختگی یعنی افزایش انرژی یک سامانه نسبت به حالتی که کمترین انرژی ممکن را داراست. طول عمر سیستم در حالت برانگیخته کوتاه است. به طور لحظه‌ای یا با ساطع کردن یک فوتون یا فونون سیستم انرژی اضافی خود را آزاد می‌کند و به حالتی با انرژی پایین‌تر یا حالت پایه برمی‌گردد."

و این منم؛ کلیتی جای گرفته در حالت پایه، ترازی با کمترین میزان انرژی. اما واکنش‌پذیر، در واقع آماده‌ی رهایی‌ام درست مانند الکترونی که در آخرین لایه محبوس مانده و چشم به راه اندک نیروی لازم برای جهش است تا واکنشش را تکمیل کند. حقیقت علمی و زیستی ماجرا این است که برانگیختگی کوتاه است و بی‌دوام. و این حالت پایه‌ی لعنتی، این دامنه‌ی امنِ تثبیت‌شده آدم را به پایین می‌کشاند. شاید هم اصلِ بقا همین باشد. 
باید یاد بگیرم چطور انرژی‌های پرش را بقاپم، یا حتا بسازم. اما عدد اتمی؛ این جوهره‌ی وجودی و جنگجوی درون، تعیین می‌کند جزو کدام دسته‌ای؛ واسطه، اثرپذیر، قیمتی یا نجیب (جالب است که شیمی نجیب را بی‌اثر می‌خواند). امیدوارم زنجیره‌ی واکنش‌هامان بیارزد به این سقوط و صعودها. #واژه‎بافی 
۴ نظر ۹۷/۰۳/۱۳ | ۰۰:۰۳
بلوط
Over the Rainbow - Israel Kamakawiwoʻole (To continue please click button "ENTER")

Somewhere over the rainbow, way up high, And the dreams that you dream of, once in a lullaby, Somewhere over the rainbow, blue birds fly, And the dreams that you dream of, dreams really do come true...

Someday I'll wish upon a star, Wake up where the clouds are far behind me. Where trouble melts like lemon drops, High above the chimney top, That's where you'll find me.

Somewhere over the rainbow, bluebirds fly, And the dream that you dare to, Why, oh why can't I?

I see trees of green, red roses too, I watch them bloom for me and you, And I think to myself, what a wonderful world...

Well I see skies of blue, and I see clouds of white, The brightness of day, I like the dark, And I think to myself, what a wonderful world...

The colors of the rainbow, so pretty in the sky, Are also on the faces of people passing by, I see friends shakin' hands, sayin' 'How do you do?' They're really say I, I love you...

I hear babies cryin', and I watch them grow, They'll learn much more than we'll know, And I think to myself, what a wonderful world...

Someday I'll wish upon a star, Wake up where the clouds are far behind me. Where trouble melts like lemon drops, High above the chimney top, That's where you'll find me.

Somewhere over the rainbow, way up high, And the dream that you dare to, Why, oh why can't I? [Songwriters: E.Y. Harburg / Harold Arlen] گرامافون#
۹۷/۰۳/۱۱ | ۰۵:۰۵
بلوط
ژان‌مارک به چیز دیگری می‌اندیشید: مسبب حقیقی و تنها مسبب دوستی چنین است؛ فراهم آوردن آیینه‌ای که دیگری بتواند در آن تصویر گذشته‌ی خود را ببیند، تصویری که، بدون نجوای ابدی خاطرات رفقا، مدت‌ها پیش ناپدید شده بود. 
...در آن لحظه، به یگانه مفهوم دوستی، آن‌گونه که امروز به آن عمل می‌شود، پی بردم. انسان، برای آن‌که حافظه‌اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیت منِ آدمی نامیده می‌شود. برای آن‌که من کوچک نگردد، برای آن‌که حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچو گل‌های درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. آنان آیینه‌ی ما هستند، حافظه‌ی ما هستند؛ از آنان هیچ‌چیز خواسته نمی‌شود، مگر آن‌که گاه به گاه این آیینه را برق اندازند تا بتوانیم خود را در آن ببینیم. 
...برای جست‌وجوی دوستِ زخمی در میدان نبرد، یا برکشیدن شمشیر برای دفاع از او در برابر دزدان مسلح، موقعیتی پیش نمی‌آید. ما زندگی‌مان را بدون خطری بزرگ، اما همچنین بدون دوستی، می‌گذرانیم. 
...دوستیِ تهی‌شده از محتوای سابقش، امروز مبدل به قرارداد احترام متقابل، و به طور خلاصه، مبدل به قرارداد رعایت ادب شده است. پس، بی‌ادبی است که از دوست چیزی بخواهیم که او را به زحمت اندازد یا برایش ناخوشایند باشد. #کتاب‌ستان

هویت - میلان کوندرا - ترجمه‌ی دکتر پرویز همایون‌پور - نشر قطره
|پیوست: در باب دوستی - دیزالو|
۲ نظر ۹۷/۰۳/۰۸ | ۲۲:۳۸
بلوط
اُوِه هیچ‌وقت وراج نبوده. برایش مثل روز روشن بود که این روزها این یک نقطه‌ضعف محسوب می‌شود. این روزها آدم باید با هر آدم کندذهنی که بغل‌دستش ایستاده از این در و آن در حرف بزند تا بگویند طرف خونگرم است. اُوه اصلن نمی‌دانست چطور این کار را بکند. شاید این‌جوری تربیتش کرده بودند، شاید آدم‌های هم‌نسلش برای دنیایی آماده نشده بودند که آدم‌ها در آن فقط حرف می‌زنند، ولی عمل کردن دیگر مهم نیست. 

در زندگی هر کس لحظه‌ای وجود دارد که در آن لحظه تصمیم می‌گیرد می‌خواهد چه کسی باشد. کسی باشد که بگذارد دیگران بهش بدی کنند یا نگذارد. و وقتی آدم از این موضوع بی‌خبر باشد، اصلن آدم‌ها را هم نخواهد شناخت. #کتاب‌ستان

مردی به نام اُوِه - فردریک بَکمن - ترجمه‌ی فرناز تیمورازف - نشر نون 
۱ نظر ۹۷/۰۳/۰۶ | ۱۳:۰۵
بلوط