یه نقطه شد، رفت تو کتاب
پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۵۸ ب.ظ
روی تخت نشسته بودم، بلند شدم و لپتاپ رو گذاشتم جلوی الف و بعد، افتاده بودم کف اتاق. صدای موزیک تو گوشم پخش میشد و الف رو نگاه میکردم که سرم رو بین دستاش گرفته. نمیدونستم چرا توی اون حالتم و چه اتفاقی افتاده. با ترس پرسیدم: خوردم زمین...؟ الف گفت: اشکالی نداره. دستم رو گرفت و آروم بلندم کرد. کمک کرد روی تخت بشینم تا حالم جا بیاد.
از دست دادن فقط چند ثانیه از زمان، حس عجیب و ترسناکیه. بین تصویر اول و دوم توی حافظهات، یه فضای خالی هست که نمیدونی چطور از موقعیت یک به دو رسیدی و این یعنی تعلیق مطلق.
"لپتاپ رو گذاشتی زمین و ایستادی، دو قدم به عقب تلوتلو خوردی و یه دفعه افتادی. مثل تو فیلما که طرف جون میده و بدنش حالت تشنج میگیره، یه موج رو رد کردی. فکر کردم چون به پشت افتادی نفست بند اومده..."
موقع سقوط، سرم مماسِ پایهی صندلی رد شده و درست روی کولهپشتی الف فرود اومده. بازوی چپم احتمالن به گوشهی تخت خورده، شایدم صندلی، نمیدونم ولی قراره بدجور کبود شه. همدیگه رو نگاه میکنیم، من هنوز توی شوک حادثهایم که رخ داده و به این فکر میکنم روی الف که شاهد ماجرا بوده چه حس بدی گذاشته. ترسیدیم و به روش خودمون باهاش مقابله میکنیم. من میخندم و فوری سرپا میشم که نشون بدم همه چیز خوبه، اون نگام میکنه و مثل یه سکانسِ نفسگیر ماجرا رو تفسیر میکنه، آخرشم که همیشه اِسلَشِره، مغزم پاچیده رو درِ کمد! میگه نمیمیری؟ میگم نه، زنده میمونم.
بچه که بودم فکر میکردم غش کردن خیلی شیک و باحاله، نظرم کاملن عوض شد. #خاطرهنوشت
۹۷/۰۳/۱۷