The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

آدم‌ها می‌تونن خوش‌قلب، خوش‌رو، خوش‌صحبت، خوش‌تیپ و ده‌ها خوشْ جای خالیِ دیگه باشن. منم به عقیده‌ی دندون‌پزشکم، خوش‌زخم‌ام. نمی‌دونم به این التیامِ بعد از جراحت، به این زخم‌های خون‌ریزِ دهان‌بسته باید ببالم یا نه... #واژه‌بافی #خاطره‌نوشت 
۹۷/۰۹/۱۵ | ۱۹:۱۴
بلوط
"شایدم بد نباشه یه روزی بریم سراغ نوشتن که بیشتر زندگی کرده باشیم... شاید ما کم می‌نویسیم چون کم زندگی کردیم و هنوز خیلی خامیم..." (زیر بی‌حوصلگی‌های شب

خودخواسته یا تحمیل‌شده، به منِ کم‌رویِ کم‌حرفِ گوشه‌نشینی بدل شده‌ام که خواندن، شوق و عادتم شده است. همیشه باور داشتم که سهم عظیمی از زندگی، در تعلق داشتن به یک جامعه، هرچند کوچک، معنا می‌یابد و با این وصف، چه بسیار خُرد و اندک زندگی می‌کنم این روزها. سندروم بلاگری ثابت کرده وقتی حرف از رفتن باشد، سخن بسیار می‌شود و وقتی نوید نوشتن دهیم، واژه‌هامان می‌خشکند! گمان می‌کنم بیش از همیشه خام و کم‌زیسته‌ام، با این وجود میل به نوشتن دارم. قطعا تکرار و خودگویی‌ها در بَرم می‌گیرند اما تلاش می‌کنم که لحن و شیوه‌ی نویی برای بازگفتن‌شان یابم. شاید بشود و شاید هم نه...، چیزی که از دست نمی‌رود. #واژه‌بافی 
۹۷/۰۹/۱۴ | ۱۲:۳۱
بلوط
وقتی حرف از دوست داشتن و عشق باشه، احتمالن یاد دیالوگ روباه توی کتاب شازده‌کوچولو بیافتیم و از اهلی کردن آدم‌ها و مسئولیتِ متعاقبش بگیم؛ اون جمله اخلاقی و قشنگه اما نمی‌شه مثل یه نسخه‌ی واحد به همه‌ی رابطه‌ها تعمیمش داد چون شرایط خاصی رو می‌طلبه. 
همین الآن بارها سطرهامو پاک کردم و از نو نوشتم چون می‌بینم بحثِ خطی و سرراستی نیست که بشه از یه زاویه نقلش کرد. رفتار آدم‌ها، کیفیتِ برخوردهاشون، نیتی که پشت حرف و عمل دارن و ده‌ها آیتم دیگه مشخص می‌کنه که برای علاقه و حسی که به وجود اومده آیا می‌شه اون شخص رو مسئول دونست و یا این احساس، رشد و شکل‌گیریش تمامن به پای خودمونه؟ من با بخش دوم موافقم و فکر می‌کنم دوست داشتن، یا دوست داشته شدن، نباید بار و منتی به گردنِ معشوق باشه. در وهله‌ی اول این ماییم که نیازمند عشقیم و به خاطر خودمون هست که محبت می‌کنیم، پس چرا توی گیر و دار یه رابطه فکر می‌کنیم دیگری مسئول احساس ماست؟ بازی‌های عاطفی و فریب دادن‌ها مقوله‌ی جدایی هستن، من دارم از یه رابطه‌ی دو طرفه و حتا یک‌سویه حرف می‌زنم که آدم‌ها با میل و کنجکاویِ شخصی به استقبالش می‌رن و عمد و اصراری در کار نیست. #واژه‌بافی 
۳ نظر ۹۷/۰۹/۰۷ | ۲۲:۱۶
بلوط
قصد دارم رمانی که می‌خوانم را با خودم نبرم؛ کتابی است 1019 صفحه‌ای که 516 صفحه‌اش را خوانده‌ام. تحلیل‌گر درونم می‌گوید به دوش کشیدن چنین کتاب سنگینی منطقی نیست زیرا نیمی از آن خوانده شده و بار اضافه است. چرا 516 صفحه‌ی مازاد را حمل کنم تا بتوانم 503 صفحه‌ی باقی‌مانده را بخوانم؟ 
عجیب است؛ به خودم که نگاه می‌کنم، پُرم از بارهای مرده که روحم را می‌فرسایند، ولی حاضر نیستم تجسم عینی آن را یدک بکشم. سخت به اندوه گذشته چسبیده‌ام و هراسِ آینده را چنگ می‌زنم، و چه راحت خودم را به زنجیر می‌کشم برای هیچ، در حالی که 516 صفحه بر من گران می‌آید. 

تعریف آکادمی البته مغایر چیزی است که به کار بردم. بارهای مرده شامل وزن خود ساختمان (وزن دیوار، کف، سقف، تیر و ستون و سایر اجزای دائمی) می باشد. بارهای زنده از نوع بارهای غیرقابل پیش‌بینی و شامل بارهای متغیر مانند مردم، مبلمان، طبقات موقت و غیره می‌باشد. اضافه کنیم بار باد، بار برف و بارهای لرزه ای را، تکانه‌های موسمی زندگی. چه سنگین‌ایم...! #واژه‌بافی 
۴ نظر ۹۷/۰۸/۲۹ | ۱۲:۵۹
بلوط
مشاهده‌ی تفصیلی آمار رو که می‌زنم، یه آی‌پی نظرم رو جلب می‌کنه، در واقع کنجکاوی‌برانگیزه! برنامه‌ی مطالعه‌اش اینجوریه که اوایل صبح چندتا پست رو رَندوم می‌خونه، ظهر برحسب شماره‌ی صفحه‌ها پیش می‌ره، بعدازظهر موضوعی انتخاب می‌کنه، عصر از بایگانی برمی‌گزینه و بعد دوباره می‌رسه به پست‌های رندوم، بسیار هدفمند و باحوصله. #واژه‌بافی
۱ نظر ۹۷/۰۸/۲۷ | ۱۹:۵۱
بلوط
۲۴ آبان روز کتاب و کتابخوانی + روز جهانی فلسفه [ 15 November ] #اعلان

۹۷/۰۸/۲۴ | ۱۴:۳۸
بلوط
چیزی که نوشته بودم رو پاک کردم و در عوض صفحه‌ی ویکی‌پدیا رو گشودم؛ و ایمان آوردم! 


نوشته بودم وقتی توی بازه‌ی π/2 تا 3π/2 هستم، بیش‌تر از همیشه نمادگرایی و معناسازی می‌کنم. درست مثل دیشب که پیدا کردن کتاب "ملت عشق" برام یه نشونه شد. یا خوابی که در مورد "ف" دیدم؛ زنگ دری رو زد و فرار کرد، و تعبیرش به صورت بی‌جواب موندن پاسخم به پیامش. و حالا چیزی که منو برانگیخت تا این سطرهای پاک‌شده رو دوباره تایپ کنم این بود. "نام سینوس از واژه‌ی سانسکریت جیوا گرفته شده‌است." و خب در نظر بگیریم که وقتی کوچیک‌تر بودم، عَموم به من می‌گفت جیوا... [#واژه‌بافی #خاطره‌نوشت]
coincidence?
۹۷/۰۸/۱۶ | ۲۰:۵۱
بلوط
جنایتی مرتکب شده بودم و باید از خودم دفاع می‌کردم... اما به‌راستی واژه‌ی "جنایت" را باور دارم؟ البته که نه، گویی یک تیتر از پیش تعیین شده است که خودم را قانع کرده‌ام نوشتارم را این‌گونه آغاز کنم. 

در آشپزخانه ایستاده بودیم (بعدها به یاد آوردم که من به میز چوبیِ دوطبقه‌ی چرخ‌داری تکیه زده یا بر آن نشسته بودم) و او نگران و مشوش قدم می‌زد و دست‌هایش را حین حرف زدن تکان می‌داد. انگار باید متقاعد می‌شدم، اما به چه چیز؟ صدایش از حافظه‌ام پاک شده و فقط حرکت لب‌ها و حالت صورت‌اش بر جای مانده است. می‌دانستم نیروی محبتی که میان‌مان جریان دارد دو سویه است. مقابلم بر زمین نشست و دستم را گرفت. می‌خواستم تسکین‌اش دهم، مطمئن‌اش کنم، اما از چه چیز؟ صورتش را میان دست‌هایم قاب گرفتم تا نگاه ترسان‌اش آرام بگیرد توی چشم‌هام... 
و بعد، به خودم آمدم و دیدم در مقابل سارا ایستاده و سعی دارم قتلی که به آن متهم شده‌ام را شرح دهم. با خودم می‌گفتم یعنی چطور به نظر خواهد رسید؛ نه دفاع از خود بوده و نه حتا تصادف. فکرم را بلند به زبان آوردم: مسخره‌اس، این یه قتل نیست فقط یه اتفاق مسخره‌اس و این تنها کلمه‌ایه که می‌شه باهاش همه‌چیز رو توضیح داد. 
سارا وکالتم را پذیرفته بود یا گمان می‌کردم که چنین است. صبح برایش نوشتم: دارم می‌رم... و سیل پیام‌ها جاری شد. "با مامور میان." این را به‌طور اخص خاطرم هست اما از بقیه‌ی واژه و تک‌جمله‌هایی که پشت سر هم می‌فرستاد، تصویر محوی به یاد دارم که هیچ خوانا نیست. چیزی که نظرم را جلب می‌کند پیام نامزدش بود که من به واقع نام خانوادگی‌اش را می‌دانم اما در خاطره‌ای که دارم، او جوادی بود؛ محمدرضا جوادی و عجیب آن‌که نه به نام شناسنامه‌ایم که سارا مرا می‌شناسد، بلکه با نام آدرین خطابم کرد. و آدرین، این پنج هجای مختوم به الفی حذف شده، یادواره‌ای است که نمی‌دانم چطور به دست آن جوادی نامِ داستان افتاده بود. #خواب‌نوشت 
۹۷/۰۸/۱۲ | ۱۵:۴۱
بلوط
تنهاییْ "آخرین تابو" است؛ ما درباره‌ی هر چیز دیگر، حتی مرگ، حرف می‌زنیم اما هیچ‌کس دوست ندارد اعتراف کند که تنهاست. 

تنهایی؛ درون‌نگری 
در بطن تنهایی، پارادوکسی وجود دارد. هرچند شاید سرانجامِ بسیار ناخوشایندی مثل انزوا، افسردگی یا خودکشی داشته باشد، گاهی کمک می‌کند ناظرانِ بهتری برای دنیای اجتماعی باشیم. بینش‌مان بهتر می‌شود و زمام واقعیت‌مان را بیشتر به دست می‌گیریم؛ چون تنهایی است که زندگی را گیراتر می‌کند. مهم‌تر از همه، تنهایی مطمئن‌مان می‌کند که اختیار زندگی‌مان را داریم. در سنتِ تاریخی و شاید اسطوره‌ای، تنهاییْ مسیری منحصربه‌فرد بوده است که به فضیلت، اخلاق و درکِ خود منجر می‌شده است. 

باید در تنهایی به توازنی دست یافت؛ چون هم وخیم‌ترین خطر و هم والاترین پاداش را به دنبال دارد.

تمایز بین خلوت و تنهایی
تنهایی نوعی خلوتِ ناموفق است. بنا به تجربه‌ی او (لورنس فریمن)، تنهایی حاوی یک‌جور حس بدِ ناکامی است که شرمندگی می‌آورد. افرادِ تنها احساس می‌کنند که باید با دیگران در پیوند باشند، و اگر احساس کنند جداافتاده و غریبه‌اند لابد خطایی کرده‌اند؛ یا دست سرنوشت یا کاری که کرده‌اند آن‌ها را به این‌جا کشانده است. این هم اغلب به ترکیبی از پارانویا و قضاوت‌های تند و تیز درباره‌ی دیگران می‌انجامد. بدین‌ترتیب، آن‌ها از دو جهت در دام می‌افتند: احساس می‌کنند دیگران قضاوت‌شان می‌کنند و خودشان هم دیگران را قضاوت می‌کنند. 
به اعتقاد او، خلوت یعنی: کشف و پذیرش منحصربه‌فرد بودن‌تان. این فقط خودشناسی نیست، بلکه تجربه‌ی حقیقی و عینیِ بودن است، که ما در مراقبه می‌چشیم. این هم لزوما ریشه در دین ندارد؛ بدین معنا، خلوت مبنای رابطه است؛ ورود به خلوت خود، منحصربه‌فردی خود، شما را برای رابطه‌های عمیق‌تر و اصیل‌تر آماده می‌کند.

و تنهایی چه حسی دارد؟
مگی فرگوسن با این سوال هولناک سراغ کسانی رفت که در زندگی خود دوره‌های طاقت‌فرسایی از تنهایی را تجربه کرده بودند، آدم‌هایی که در ظاهر شباهتی با یکدیگر نداشتند؛ زن، مرد، جوان، سالخورده، ثروتمند یا فقیر، ولی در یک چیز مشترک بودند؛ سقوط در چاه تاریک تنهایی.

- تنهایی یعنی بی‌ارزشی. احساس می‌کنید با دیگران جور نیستید، آدم‌ها درک‌تان نمی‌کنند. احساس افتضاحی نسبت به خودتان دارید، احساس می‌کنید طرد شده‌اید. همه به میخانه می‌روند اما شما دعوت نمی‌شوید. چرا؟ لابد چون شما مشکل دارید.
 
- مثل یک ابر تیره است. نمی‌خواهید کسی شما را ببیند و به همین خاطر تنهاتر می‌شوید. یک چرخه‌ی معیوب.

- انگار در محاصره‌ی یک خلأ تیره و تارید که راهی برای عبور از آن ندارید.

- حس داغ‌دیدگی، مثل یک فقدان مهیب. و حس خفگی: همان چیزی که نیست، می‌فشارد و خفه می‌کند و جلوی نفس را می‌گیرد.

- شما را زمین‌گیر می‌کند. نمی‌توانید از تخت‌تان بیرون بیایید. بیدار که می‌شوم، پیش خودم فکر می‌کنم: خُب باید چه غلطی بکنم؟ فهرست‌های کوچکی درست می‌کنم، سعی می‌کنم به خودم بگویم که امروزْ روز تازه‌ای است.

برگرفته از نوشتارهای گزارشی از سایت ترجمان (پرونده: باید از تنهایی فرار کرد یا به آن پناه برد؟) #نقل قول
۱ نظر ۹۷/۰۸/۰۸ | ۱۹:۲۸
بلوط
مبحث آکوستیک رو خوب به خاطر دارم، حتا عکس اسلایدهایی که بچه‌ها ارائه می‌دادن جلوی چشمامه... 
بعضی از اجسام مثل چوب، صوت رو جذب می‌کنن. این ساده‌اس. موضوع وقتی پیچیده می‌شه که شما سکوت رو می‌شنوین، و بی‌صدایی می‌شه نویز. قیاس کردین آدم‌ها چقدر می‌تونن جاذبِ صدا یا سکوت باشن، حتا وقتی بی‌حرف و خاموش فقط حضور دارن؟ صرفِ بودنِ یک تن، چه تغییری که توی ماهیت محیط می‌تونه ایجاد کنه...

برای خودم جالبه این تقارن که دارم درباه‌ی "تنهایی" می‌خونم و به‌واقع تجربه‌اش می‌کنم... ازش خواهم نوشت. #واژه‌بافی #خاطره‌نوشت
۲ نظر ۹۷/۰۸/۰۲ | ۲۱:۳۸
بلوط