. . .
شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۳:۴۱ ب.ظ
جنایتی مرتکب شده بودم و باید از خودم دفاع میکردم... اما بهراستی واژهی "جنایت" را باور دارم؟ البته که نه، گویی یک تیتر از پیش تعیین شده است که خودم را قانع کردهام نوشتارم را اینگونه آغاز کنم.
در آشپزخانه ایستاده بودیم (بعدها به یاد آوردم که من به میز چوبیِ دوطبقهی چرخداری تکیه زده یا بر آن نشسته بودم) و او نگران و مشوش قدم میزد و دستهایش را حین حرف زدن تکان میداد. انگار باید متقاعد میشدم، اما به چه چیز؟ صدایش از حافظهام پاک شده و فقط حرکت لبها و حالت صورتاش بر جای مانده است. میدانستم نیروی محبتی که میانمان جریان دارد دو سویه است. مقابلم بر زمین نشست و دستم را گرفت. میخواستم تسکیناش دهم، مطمئناش کنم، اما از چه چیز؟ صورتش را میان دستهایم قاب گرفتم تا نگاه ترساناش آرام بگیرد توی چشمهام...
و بعد، به خودم آمدم و دیدم در مقابل سارا ایستاده و سعی دارم قتلی که به آن متهم شدهام را شرح دهم. با خودم میگفتم یعنی چطور به نظر خواهد رسید؛ نه دفاع از خود بوده و نه حتا تصادف. فکرم را بلند به زبان آوردم: مسخرهاس، این یه قتل نیست فقط یه اتفاق مسخرهاس و این تنها کلمهایه که میشه باهاش همهچیز رو توضیح داد.
سارا وکالتم را پذیرفته بود یا گمان میکردم که چنین است. صبح برایش نوشتم: دارم میرم... و سیل پیامها جاری شد. "با مامور میان." این را بهطور اخص خاطرم هست اما از بقیهی واژه و تکجملههایی که پشت سر هم میفرستاد، تصویر محوی به یاد دارم که هیچ خوانا نیست. چیزی که نظرم را جلب میکند پیام نامزدش بود که من به واقع نام خانوادگیاش را میدانم اما در خاطرهای که دارم، او جوادی بود؛ محمدرضا جوادی و عجیب آنکه نه به نام شناسنامهایم که سارا مرا میشناسد، بلکه با نام آدرین خطابم کرد. و آدرین، این پنج هجای مختوم به الفی حذف شده، یادوارهای است که نمیدانم چطور به دست آن جوادی نامِ داستان افتاده بود. #خوابنوشت
۹۷/۰۸/۱۲