The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

بلاهت، طعم احساسی‌ست که بعد از آخرین گفت‌وگوی دیروز به خودم دارم! آدمی که دست‌وپا می‌زند برای حرف زدن و ادامه دادنِ زنجیره‌ی جمله‌ها... پیش‌آگاهیِ قبل از واقعه به من می‌گفت که قرار نیست ایده‌آل باشم و جایی از کلام را به اشتباه خواهم پیچید. از عریانی حقیقت شگفت‌زده نیستم اما امید چیز عجیبی‌ست. امید به مهارِ واژه‌ها و سخن‌وری به قاعده بودن. #خاطره‌نوشت
۹۷/۱۰/۲۹ | ۲۳:۱۲
بلوط
یادم نمیاد چندمِ راهنمایی بودم. اواخر کتاب فارسیِ اون زمان دو صفحه‌ی سفید داشت با تیتر هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو، یه‌جورایی انشا با موضوع آزاد بود. من با اسم همه‌ی فیلم‌هایی که دیده یا حتی ندیده و فقط تعریفی ازشون شنیده بودم یه متن نوشتم. اون‌وقت‌ها می‌گفتیم قطعه‌ی ادبی (طوری به زمان دور اشاره می‌کنم انگار منسوخ شده کلا). دبیر ادبیات‌مون حاضر نشد نمره‌ی کامل رو بهم بده چون معتقد بود اون متن خیلی خوب‌تر از اونه که نوشته‌ی من باشه. واقعا عصبانی و ناراحت شده بودم اما هیچ تلاشی برای متقاعد کردنش نکردم چون راهی برای اثبات نبود، و همین سکوت و بی‌خیالی من به زعم اون تاییدی بر کپی بودن کار شد. یا وقتی اول دبیرستان برای تصویری از کتاب دستور زبان باید توصیف می‌نوشتیم، و من شعری رو ضمیمه کردم اما بعدا سر کلاس نتونستم دلیل استفاده از اون واژه رو به‌طور قانع‌کننده‌ای شرح بدم، متهم شدم که نوشته از آنِ خودم نیست و سرقت ادبی کردم! خیلی ساده بود، اون کلمه هم‌آوا و قافیه‌ی بیت‌ام بود و من انتخابش کردم با این‌که به ندرت توی گفتار استفاده می‌شد و یه‌جورایی مثل استخراج از فرهنگ‌نامه بود... #خاطره‌نوشت

آره، شاید این اظهار نظرها یه‌جور تعریف محسوب می‌شه و واقعا هم توی این دو مورد من بیشتر احساس غرور کردم تا وقتایی که پذیرفته و تحسین می‌شه متن‌ام. با این وجود گاهی درست سرِ به‌هنگام‌ها باورت نمی‌کنن، وقتی نیاز به باور شدن داری. 

صبا، قلم شیوای تو برداشت یک‌جایی از ذهن و قلب‌اته. ناباوران را بگذار و بگذر... :)
۳ نظر ۹۷/۱۰/۲۷ | ۲۳:۴۳
بلوط
زندگی این نیست که بشینیم و ببینیم که چی به سرمون میاد، زندگی اون کاریه که ما در برابر اتفاق‌ها انجام می‌دیم. 
رویای دونده - وندلین ون درانن - ترجمه بیتا ابراهیمی - انتشارات پیدایش | #کتاب‌ستان 

به نظرم خیلی‌هامون این ذهنیت رو داریم که جریان زندگی پشت یه تاریخ یا اتفاق خاص پنهان شده و ما باید مسیری رو طی کنیم تا برسیم به ابتدای زیستن. اما واقعیت اینه که آینده، مسیر رودخونه رو تغییر نمی‌ده. خروش فصلی و کم‌وبیش‌هایی از این دست قطعا خواهد بود اما بستر، تقریبا ثابته. مگر این‌که از همین موقعیت‌های فعلی که به شدت هم گریزونیم ازشون استفاده کنیم برای ثبت یه حرکت. و حرکت، جریان داشتن و سیال بودن، همیشه به مفهوم پیش‌روی رو به جلو نیست. گاهی تغییرات کوچیک و صرفا بازآفرینی مجدد اون‌چه که هست؛ خلقی نو در پیشینه‌ی هستی‌مان، نشون از عدم رکود و یک‌جانشینی داره. #واژه‌بافی 
۱ نظر ۹۷/۱۰/۲۳ | ۱۳:۰۱
بلوط
من هنوزم بعد 26 سال با اسم‌ام غریبی می‌کنم. هر بار شنیدنش از زبون دیگران، هر بار خوندنش توی پیام‌هایی که خطاب قرار می‌گیرم، باعث می‌شه غیرواقعی و دور به نظرم بیاد. مطمئن نیستم کِی دقیقا خودم بودم/هستم؛ من با همه‌ی ترس و اجتنابم از شبیه آدم‌های زندگیم شدن، خیلی وقتا نه خودم که دقیقا مادر، پدر، برادر، دخترعمو، خاله، دایی، همکلاسی دانشگاه، خانوم میانسال سالن ورزشی و ده‌ها آدم دیگه بودم/هستم، با همون اخلاق و رفتار و منش. و این باعث می‌شه خودم رو گم کنم و نشناسم. شاید همین هم دلیل کشش و علاقه‌ام به روان‌شناسیه؛ این‌که خودم رو مستقل از آدم‌هایی که جزئی از وجودم هستن بشناسم و بفهمم این من، کی و کجا به طور خالص ظهور می‌کنه. کشفِ معماریِ منی که ساخته‌ام و می‌سازم‌اش. #واژه‌بافی 
۱ نظر ۹۷/۱۰/۱۴ | ۱۶:۲۸
بلوط
وقت‌هایی که کتاب/وبلاگ می‌خوانم؛ موزیک گوش می‌دهم؛ فیلم می‌بینم؛ به دنبال یک جواب، بارها دکمه‌ی سرچ گوگل و سایت‌ها را انتخاب می‌کنم؛ وقت‌هایی که می‌نویسم و برنامه می‌چینم برای روزهام؛ گاه‌به‌گاه طرحی می‌کشم و عطشم را فرو می‌نشانم؛ وقت‌هایی که دنیای کوچک‌ام را مرتب می‌کنم و لباس‌های تاشده و کاغذهای باطله را جابه‌جا می‌کنم... چنین وقت‌هایی‌ست که مامان به اتاقم سرک می‌کشد و جویای حالم می‌شود. مشغول چه کاری هستی؟ هیچ! با این‌که پاسخ پیش‌فرض من به سوالش همیشه هیچ بوده و هست، اما ساعتی بعد دوباره سراغم را می‌گیرد. و من همیشه غرق در هیچم، آن‌قدری که گاهی متوجه ورودش نمی‌شوم یا صدایش را نمی‌شنوم. هیچی چنان عمیق که من را به درون خود می‌کشاند. گاهی فکر می‌کنم مثل استادهای بزرگ که مدام طرح مسئله می‌کنند تا شاگرد دیرآموزشان بلاخره جواب و نگاه درست را دریابد، مامان هم در پیِ مقصودی‌ست. 
گمان من این است که باید کوهی جابه‌جا کنم تا معنیِ کار به آن اطلاق شود، در غیر این صورت همه‌اش هیچ است. فعالیتی که تاثیری بر زندگیِ بیرونی‌ام نداشته باشد، حاصلی به ارمغان نیاورد و نام و نشانی بر جای نگذارد، محکوم به هیچ شدن است. رسالت مامان شاید همین است، که یادم بدهد همین‌ها هم کاری هستند و معنای درونی‌شان برای من، تمام چیزی‌ست که باید، و نیازی به تایید و تحسین بیرونی ندارند. روزی که در پاسخ به آدم‌ها با اطمینان و لبخند بگویم که می‌خوانم، گوش می‌سپارم، می‌بینم، جست‌وجو و انتخاب می‌کنم، می‌نویسم، می‌کِشم، سامان می‌دهم و این‌ها زندگی من‌اند، روز بزرگی در تاریخ‌ام خواهد بود. #واژه‌بافی 
۹۷/۱۰/۱۴ | ۱۵:۳۸
بلوط
دست از سرم برنمی‌دارد، رویای مجروح نیمه‌شبان. آسودگی خواب را به زنجیر کشیده و کابوس به ذهنم می‌چکاند. 
صورتی یا نارنجیِ خونین، روشنای کم‌سوی آسمانی‌ست دل‌تپیده، که می‌بارد و می‌وزد و به رقص می‌آرد. و بر پیشانی بام‌ها، دست تکیده‌ی درختان و ردِ اولین گذرکرده، بوسه‌ای سرد می‌نشاند. |03:05| #واژه‌بافی 
۹۷/۱۰/۱۳ | ۱۲:۴۷
بلوط

Don't give up

okey? 
۹۷/۱۰/۱۱ | ۱۳:۲۳
بلوط
بلوط را توصیف کنید: نویسنده‌ی سایه‌ی سفید چگونه در ذهن‌تان شکل گرفته است؟ چه شخصیت و خصوصیاتی را، مثبت و منفی، از او متصورید؟ 
مایلم خودم رو از نگاه/واژه‌های شما ببینم/بخونم. امکان ارسال نظر به صورت ناشناس نیز فعال است. (5 نمره) #سنجش 
۹۷/۱۰/۰۵ | ۱۸:۲۹
بلوط
یه روز اینجا نوشتم: بزرگ شدن درد داره، دردِ رشد. و از دندون عقلی که داشت سر از لثه برمی‌آورد گفتم. امروز اون دندونِ گیرافتاده جراحی و خارج شد. چون گاهی هر چقدر هم زمان بدی، بعضی از پروسه‌ها کامل نمی‌شن و به سرانجام نمی‌رسن. و یه نصف نیمه‌ی ناتموم شروع می‌کنه به فرسودن، پوسیدن و محیط اطرافش رو هم آلوده می‌کنه. اون وقت لازمه یه محرک و نیروی بیرونی وارد عمل بشه و کار رو تموم کنه. 

من آدمِ اقدام ضربتی نیستم و شعارِ غالب‌ام اینه که صبر کن درست می‌شه، خودش خوب می‌شه و فلان. دلیلش ترسه یا رخوت نمی‌دونم، شاید خیلی‌وقت‌ها ناآگاهی. اما منِ سرسپرده به شفای زمان هم می‌دونم که یه جاهایی باید از پوسته‌ی یکنواختی دربیای و حرکتی نو رو تجربه کنی. واسه همین شجاعانه ساعت 9:30 صبح توی مطب نشسته بودم به انتظار دکتر. چون وقتی چاره‌ای نیست، باید کَند... 

به پیشنهاد منشی، دندون کشیده‌شده رو پیچیدم لای دستمال و گذاشتم تو جیبم. مامان گفت یادگاریه؛ به یاد روزی که عقل داشتی! #واژه‌بافی #خاطره‌نوشت 
۶ نظر ۹۷/۰۹/۲۷ | ۱۲:۱۱
بلوط
زمستان تاج‌گذاری کرد؛ درست مانند میس یونیورسی که بانوی جدید را به تخت می‌نشاند، پاییز هم آخرین باران‌اش را به اولین برف سال رج زد و بامِ خانه‌ها را سپیدپوش کرد. قدم‌ات مبارک :) #واژه‌بافی #خاطره‌نوشت 
۹۷/۰۹/۲۶ | ۱۳:۳۰
بلوط