"ژ" به کیفهای سفری من میگه جادویی. یه کولهپشتی مشکی و یه کیف دستی قهوهای به طول یه وجب، که دل هر دوشون هم دریاست. اولینباری که محتویات کولهام رو دید گفت لعنت بهت چطور همهشو جا دادی توش، و دفعهی بعد که کیف دستیام رو باز کرد رو به "نون" گفت کیفهای این جادوییان، ببین چی رو چپونده تو این! امروز برای چندمینبار کیفهای جادوییام رو آماده کردم برای سفر. خیلی دلم میخواد ماجراجویانهطور بنویسم قراره بزنم به جاده و حافظا. ولی واقعیتش اینه که خیلی روتین و خودمونی، خیلی جمعوجور و فسقلی، قراره برم و بیام. من و کیفهای جادوییام...
نمیدونم حالا که هوا گرم شده و پنجرهها باز، شما هم با گردهمایی حشرات دور لامپ مشکل دارین یا نه. امشب وقتی دیوار رو نگاه کردم و اون سیاهیِ حاصل از اجماع حضور رو دیدم، اولش با خودم گفتم چه غریزهی خوبی، هر کجا که باشی تو رو به سمت نور رهنمون میکنه. ولی بعد فکر کردم حتی اگه تو رو دور یه مهتابی گیر بندازه...؟
چندین سال پیش به زندگیای که در بطن هر هسته و دونهای نهفتهاس جذب شده بودم، اینکه بالقوه بدونی مسیر رشدت چطور باید باشه و فقط منتظر فراهم شدن شرایط بشی تا شانس جوونه زدن پیدا کنی. اون خودآگاهی یا غریزهی ذاتی برام خوشایند بود. ولی خب بازم مسالهی اصلی، داشتن خاک و آب و نور بود. یه چیزایی توی لحظه به نظر جالب میآن، فکر میکنی هر چقدر که از پیچیدگی و نسبیتها به دور باشی، راحتتر و آزادتری، ولی وقتی یهخورده بیشتر نگاه میکنی و چند لایه پایینتر میری میبینی باز هم یه شرط، یه اگه و یه بایدی هست که سایه بندازه روی کل پروسه.
گاهی باید بری به سمت نور، گاهی هم باید ازش اجتناب کنی. خوبه که بتونی تشخیص بدی و انتخاب کنی کدوم منبع باید هدف باشه، اما همین قوهی درک و تصمیمگیری هست که اتفاقا کار رو سخت کرده. کدوم چراغ؟ کدوم دریچه؟ اصلا چی میشه اگه تاریکی جذبت کنه و جواب توی سایهها باشه؟
کامل بودن نه به معنای کمالگرایی و بینقص بودن. کامل بودن یعنی خودت را در قالب یک نقش تعریف نکن و تکبُعدی نباش؛ دیدی همهجانبه و گسترده به خودت، اتفاقات و زندگی پیدا کن. کامل باش و همهچیز را در خودت جای بده و بپذیر، جزئی از هستی باش. کامل یعنی مجموعهای از هرچیز و همهکس، کامل یعنی پذیرا و دربرگیرنده. انسانی کامل باش...
Love, love changes everything, Hands and faces, earth and sky. Love, love changes everything, How you live and how you die. Love, can make the summer fly, Or a night seem like a lifetime. Yes love, love changes everything, Now I tremble at your name. Nothing in the world will ever be the same.
Love, love changes everything, Days are longer, words mean more. Love, love changes everything, Pain is deeper than before. Love will turn your world around, And that world will last forever. Yes love, love changes everything, Brings you glory, brings you shame. Nothing in the world will ever be the same.
Off into the world we go, Planning futures, shaping years. Love bursts in and suddenly all our wisdom disappears. Love makes fools of everyone, All the rules we made are broken. Yes love, love changes everyone, Live or perish in its flame. Love will never never let you be the same, Love will never never let you be the same. [Songwriters: Andrew Lloyd-Webber / Charles Hart / Don Black]
♫ Andrew Lloyd Webber, Michael Ball - Love Changes Everything
ده دقیقه به یازده بود و من هنوز شیتبندی نکرده بودم، در حالی که تحویل پروژهمون ساعت 10:30 بود. یکی از دوستام که ارائه داده بود، اومد و گفت استاد کلاس داره و دانشگاه میمونه، در نتیجه تا افطار فرصت دارین که کاراتون رو تحویل بدین. وسایلم رو جمع کردم و رفتم طبقهی بالا دنبال آتلیهی خالی بگردم. تو یکی از کلاسهای جنوبی یه میز آبی انتخاب کردم ولی یکی از پسرا که عینکی و لاغراندام بود و استایل بچهدرسخونها رو داشت بهم گفت این میز چوبیِ جلویی سطحش صافتره بیا اینجا کار کن. و بعد خودش توی راندو بهم کمک کرد. یادمه مدادرنگی آبی کبالت رو ازم خواست! چگونگیِ طراحی و رنگ زدن جزئیات چشم رو بهم یاد داد، یه چشم آبی با ترکیب تیره و روشن که رگههای عسلی داشت. نمیدونم موضوع طرح چی بود که رسیده بودیم به پرتره! اما خوب خاطرم هست که شیت رو گرفتم جلوم و به اون چشمهای درشتِ زیبا نگاه کردم.
کارمو تحویل دادم. بعدا استاد باهام تماس گرفت و گفت میدونی چند شدی؟ هیچ حدسی نداشتم. یه اسکرین از سایت نمرات برام فرستاد و گفت: 20...
در عالمِ واقع من هیچوقت نمرهی طرحم بیست نشد. جالب اینکه حتی توی خواب هم احساس پیروزیِ صددرصد نداشتم چون حس میکردم بیشترش رو مدیون اون پسر عینکی مثبتم که بعدش بهم گفت طراحی آموزش میده.
نمیدونم چرا یکی دو شبه که خواب درس و دانشگاه و امتحان میبینم، و امروز صبح اولین چیزی که بعد از بیدار شدن به ذهنم رسید این بود که: من دانشگاه رو ول کردم، دانشگاه من رو ول نمیکنه... و راستی، رنگ آبی توی خواب یعنی چی؟!
یکی از بهترین نصیحتهایی که شنیدم این بود: «کمتر خودت باش».
آن زمان، من مفتون این عقیده بودم که هویتِ -به زعم خود- فیلترنشدهام را، ابراز کنم. فکر میکردم اگر مردم از من و حرفهایم خوششان نمیآید مشکل خودشان است، و من فقط باید خودم باشم. تلاش برای اصیلبودن، بیش از آنکه سبب ابرازِ یک خود غیرقابل تغییر در من شود، باعث تولید آن شده بود؛ خودی را تولید کرده بود که دیگر نمیخواستم باشم.
چرا «خودت باش» اینقدر توصیهی وحشتناکی است...؟ نخستین مشکلش این است که کاری است غیرممکن: یک خود فراگیر وجود ندارد، یعنی ما از خودهایی گوناگون ساخته شدهایم که از خلال خودآزماییها و تجربههایی بیشمار رخ مینمایند. مشکل دوم اینجاست که امروزه، در باور عمومی، احساسات و تمایلات را بهاشتباه خودشناسی تلقی میکنند.
برای زنها و دیگر گروههای سرکوبشده بینهایت دشوارتر است که در جهانی «خودشان باشند» که، در آن، مردان سفیدپوست و نازیها دوره افتادهاند تا حقیقت خویش را بیابند. فیلسوفان فمنیست معتقدند که زنان مجبور شدهاند به «دیگریِ» اجتماعی تبدیل شوند؛ لای چرخ تمامی فرآیندهای خودشناسیشان چوب گذاشته شده و آنها را به بدن، و نه ذهن، فروکاستهاند.
چه توصیهای از «خودت باش» بهتر است؟ "مرتب از خودتان بپرسید آیا این همان آدمی است که من میخواهم باشم؟" و بعد، فقط انجامش بده. فکر میکنم این توصیهی خوبی باشد. [بخشی از نوشتار ترجمان]