The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

قاصدک

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۱۲ ب.ظ
روزهای اول خیال می‌کرد مثل گل‌های همسایه هرروز می‌شکفد و رنگ می‌گیرد و عطر خوشش را به هوا می‌پراکند. خوشحال بود از رشد کردن و بزرگ شدن و آماده بود برای زندگی پر رمز و رازی که مادرش نوید می‌داد. اما خیلی زود متوجه شد رویایی که او از شکفتن در سر دارد بسیار متفاوت از واقعیت وجودش است، که او با شکفتن تمام می‌شود و باد، این هم‌بازی روزهای کودکی اگر که قدری سخت‌تر و طوفنده‌تر بوزد، می‌تواند تمام‌کننده‌ی تمامیت او باشد. قاصدک بزرگ شد و مثل ماهی سیاه کوچولو هوایی ِ رفتن شد. با همه‌ی شکنندگی‌اش، دوست داشت که دوست‌داشتنی باشد و آن عشق بی‌مثالی که بید مجنون دَم از آن می‌زد را بچشد. تبار آدم، او را حامل خبرهای خوش می‌دانستند و چه‌چیز بهتر از این‌که بدانی پیام‌آور روزهای خوبی؟! اما قصه از آنجا برای قاصدک غصه شد که آدم‌ها خوشی‌هایشان را در فوت کردن و پرپرکردن قاصدک می‌دیدند و آغاز رویاهای یک عده، پایان زندگی شورانگیز دیگری بود. 
منطق بقا بر عطش عشق چیره شد؛ قاصدک از هر دستی که به‌سوی او می‌شتافت دور شد. برق نگاه‌های خوشحال کودکان و لبخند پرمهر آدمیان را پشت سر گذارد و خاطرش ماند که دوست داشتن و عشق، بهایی دارد. و یاد مادرش به‌خیر که می‌گفت: عشق به‌سان پروانه‌ایست؛ هرچه بیشتر به‌سویش بدوی، به دوردست‌ها خواهد رفت. باید آنقدر بزرگ باشی که شانه‌هایت تاب ِ ایستادن زیر نیروی مهر را داشته باشند و آن‌وقت است که پروانه‌ی بازیگوش تو را انتخاب می‌کند. باید وقتش رسیده باشد... #واژه‌بافی
۹۵/۰۲/۲۴
بلوط