تاریکی و عینکِ بخارگرفته و گودالِ لعنتی
پنجشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۵۱ ب.ظ
پام رفت تو چاله و محکم خوردم زمین. و واکنش من؟ بدون در نظر گرفتن درد زانو و سوزش دست، سریع بلند شدم و به راهم ادامه دادم. انگار اگه لحظهای مکث میکردم و به خودم مهلت میدادم تا ترس و درد افتادن رو پردازش کنم، همهچیز شدت میگرفت و از کنترلم خارج میشد. عکسالعملی که حالا میفهمم همیشه داشتم. به جای ایستادن و درک واقعه، میخوام سریعا ازش گذر کنم و پشت سر بذارمش. انگار که انکار من از حقیقتِ ماجرا چیزی کم میکنه.
"چیزی تا خونه نمونده. زودتر خودتو برسون. تا گرمی راه برو..."
۹۹/۱۱/۱۶