شنبه
شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۵۹ ب.ظ
مثل اون قصه که نیت میکنه ایکسو به ایگرگ، هوای ابری صبحو به شمالی که نرفتُم، بگرفتُم. آخ از اون دریا و موجا و نَم ساحل و لعنت به هوس...
یه پل روگذر وُ پرچمای نارنجیجُنبون، یه بغل درخت سبز وُ برگای زرد گریزون. نه، دلُم تنگ نیه. دَم آسودگیو چنگ زدُم، سفت گرفتُم که ز دستُم نره این گنج وُ غنیمت.
یهروزایی دلت آرومه وُ یهی جور قشنگی سختی وُ زهر زمونه واسهی چند صباحی راه خونهاش خیلی دوره.
مثل اون نَقل شبونه که میگفت از پیر زن، از یه کدو؛ قلقلهزن. خونهای که راهش از اینجا بهدوره، باریک وُ خیلی ناجوره. سر راهش گرگ و دیو و سنگ و دشنه، واسهی رسیدن اون پیر زن به چارتا خشته.
گاهی اون گوشهی دنج، همین خونهاس. گاهیم یه کنج کور تو زورخونهاس. باس با اون هفتقلمِ چیدهی دنیا که تو سفرهاس تو بجنگی. چش تو چش، پنجه تو پنجه، تو به این سازش برقصی.
حالا من، بندهی نوری که دلش غَنجه ز ابر وُ مست از یه نظمِ حافظ، ریسمون رمیدهی شعرشو باز به دس گرفته... از این شاخه به اون شاخه، کمیشو پس گرفته.
۹۹/۰۸/۱۷