550
شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۰۸ ب.ظ
اگه قرار به خزیدن تو دنیای خودم باشه و بستن درب به روی هرآنچه و هرچیز که اون بیرونه و با قدرت وحشتناکی داره انرژی و انگیزه و شیرهی وجود آدما رو میمکه، بذارید از چیزهای نویی بگم که میبینم...
راستش این اولین تجربهی من تو یه اتاق شمالیه. حالا که دستم از آفتاب پهنشده روی فرش و یه منظره از ابر و گل کوتاس، میفهمم که تا چه حد بندهی دریچههای روشنام؛ که اون نور گرم و زرد و پرزور جنوب چقدر سرخوشانه بود و هوای تازه و وزندهای که خودش رو به گوشهها میرسوند چه دلبرانه.
گرچه تازگیِ این نور سفید که رقیقه و لطیف و نرم هم مزهی خودش رو داره. یهجورایی سبکه، خنکه، نوئه.
یه خونه هست با یه گذرگاه دنج که پله میخوره و میرسه به پشت بوم؛ خاکگرفتهاس ولی پرِ گلدون. یه حیاط هست پر درختای بِه تو همسایگی غربی، که افقش از اینجا که من هستم میرسه به آسمون قرمز و نارنجی دم غروب، با یه هلال ماه که آویزه به این قاب و دو ستارهای که روشنان و پرنور.
چیزی که بیشتر از قبل برام نمود پیدا کرده این مدت اینه که هرچقدر هم سخت باشه و سخت بگذره، میگذره. تکراریه میدونم، ولی همینه واقعا. به مرور یا اون پیچوخمها رو پشت سر میذاری و یا از شدت و غلظتش کم میشه، عادت میکنی و خو میگیری. به قول بابابزرگ: دنیا دوران دورانه. نمیدونم... حداقل تا اینجا که گذشت، تا اینجاش رو که اومدم. باید دید باقی این مسیر به کجا میره و چه برگهای رونشدهای از این قصه در پیشه.
احتمالا تنها راه نجات توی دل سپردن و چنگ زدن به اونچیزیه که حالت باهاش خوبه. یه چیزی که سر پا نگهات داره، یه راه نجات واسه دووم آوردن و دلخوش موندن و هنوز به زیبایی و حس زندگی و نور و رنگ بینا بودن.
اصلا حقیقت اینه که لعنت به رسم دنیا و همهچی به درک. این بهترین گزارهاس.
۹۹/۰۸/۱۰