درسهایی از زندگی
پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۳ ب.ظ
از دور که نگاهشان میکردم و ناهماهنگیِ بعضیها را میدیدم، خندهام میگرفت. اینکه دست و پای راستت را با هم تکان بدهی اینقدر سخت است؟! خیلی وقت بود میخواستم با گروه تمرین کنم، امروز هم زودتر از همیشه رفتم و وقتی مربیشان آمد دلم را به دریا زدم و گفتم: سلام، میتونم بهتون ملحق شم؟ با لبخند و خوشرویی همیشگیاش گفت: خوشحال میشیم. موزیک پخش شد و یک، دو، سه... 20دقیقه بعد لپگُلی و عرقریزان و نفسبندآمده سعی داشتم حرکت دست و پای راستم را با هم هماهنگ کنم، خب دنیا دارِ مکافات است... فاز سوم بود که دیگر فشارم افتاد و میدانستم اگر خودم را به نیمکتها نرسانم و دراز نکشم همانجا پخش زمین خواهم شد. و توی آن 20قدم فاصله تا نیمکتها به خودم میگفتم: تو میتونی، تو به اون نیمکت لعنتی میرسی، تو نمیافتی... وقتی هم بلاخره دراز کشیدم و ضربان قلبم را توی گوشهایم حس میکردم به خودم گفتم: راستی، تو دیگه به کسی نمیخندی و پلکهایم را گذاشتم روی هم. #خاطرهنوشت
۹۵/۰۳/۲۷