. . .
چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۵۲ ق.ظ
سال 93 یه عکسنوشته توی اینستام منتشر کردم مربوط به ولنتاین. لایک کرد. یه جمله داشتم من، که نیروش دهشتناک بود؛ هروقت میخواستیم به سیم آخر بزنیم و بیاهمیت به قضاوتها و غیره، خودمون باشیم، میگفتم: ما که دیگه نمیآیم اینجا، ما که دیگه نمیبینیمش و ازین دست. و اغلب هم به خاکِ سیاه نشوند ما رو، چون طرف فارغالتحصیل شده بود، ولی برمیگشت واسه ادامهتحصیل! خلاصه که لایک شد اون پست. فرداش توی ورودی دانشکده سین گفت: ته راهرو رو ببین، فلانی نیست؟ خودش بود. منتظر خبری از استادمون بودیم که بفهمیم کلاس تشکیل میشه یا میتونیم بریم. لعنتی. استاد اومد، باید میرفتیم طبقهی بالا. هی رفت و اومد، هی سر چرخوندیم و پچپچ و خنده، و تمام. کل موقعیتهای عاشقانهمون! رو تو دانشگاه خندیدیم. نه فقط من و سین که گروه ژون اینا هم توی اون یکی دانشکده به همین طلسم دچار بودن. "اینا چهار ساله به چی میخندن؟!" هربار که مدیری از مهموناش میپرسه: عاشق شدی؟ من به خودم جواب میدم: صادقانه نه، یه علاقه و خوشاومدن بود. تپش قلب و شوق و ذوق داشت، ولی میدونستم و میدونست که چیزی بیشتر از یه فان و خاطره نخواهد شد. بچگی کردیم، بچهگانهتر جواب دادن. و خاطره ساختیم... بیحضور هم. #خاطرهنوشت
۹۶/۱۱/۲۵