تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب...
جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۱۷ ب.ظ
میرم زیر آب؛ تا جایی که نفس یاری کنه... تا اینکه یه جمله میکِشتم بالا، یه سطر ازون خوبا. نگاه میکنم که ببینم کجام، چی شده، چی میخوام... دَمِ بعدی و بازم شیرجه. تا وقتی اکسیژن هست، خیالِ اکسیژن هست، خاطرت جَمعه. تازه موقعی که میآی رو آب و چشماتو دوباره باز میکنی، میفهمی چقدر گُم بودی. یه تیکه از خودتو پیدا میکنی و برمیگردی به عمق. مثل یه بازی. گاهی میشه بقیهی تصویر رو حدس زد و زودتر به جواب رسید. گاهی هم نه. باید با حوصله و ظرافت، نقطه به نقطه، خط به خط بری جلو تا بفهمی داستان چیه. تا بفهمی کی هستی و چی میخوای. وسط همهی این کشف و شهودهاس که نفست میگیره و قلبت به تپش میافته. به خودت میآی و میبینی همهی خواستهات تو اون لحظه شده خواب. یه خواب آروم؛ بدون نفستنگی و آریتمی قلبی. بعدش یه چیزو یاد میگیری. گذشته؟ تموم شد. آینده؟ غم مخور. الآنت چند...؟ واسه آسایش همین لحظهات چی کار میشه کرد؟ قضیه همون اصله، همون حکمی که باید یادش گرفت و بلد شد. کمکمک عیارش دستت میآد. میفهمی با خودت چندچندی، حتا اگه مجبور باشی هر سری که نگاهت با نگاهش تو آینه تلاقی میکنه، بگی: تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب... [مصرع از محمدعلی بهمنیِ جّان] #واژهبافی
۹۶/۰۸/۱۹