ترسهای مبهم
چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۸ ب.ظ
گاهی آدمها، حضورشان پر از فاصله است. بودنهاشان، بیش از آنکه پرکنندهی خلأیی باشد، تنهایی را به ارمغان میآرد. بعد از هر خداحافظی، وقتی کلید را توی قفل میچرخانم و کفشهایم را جفت میکنم، میدانم که فقط شعلهی کوچکی از یادها، روشنیبخش است. و با آگاهی، این ضمیرِ خستهی دلتنگ را، به پیشواز تنهاییای میبرم که مهربان و آغوشگشودهتر از هرکس، انتظارم را میکشد. مدتهاست که دیدارها، دلگرمکننده نیست. بهعکس، هجومِ سردِ دردناکی از غربت را روانهی روحم میکند. و هرشب، توی خیالم، هرآنکس که باید و نیست، هرآنکس که نمیباید و هست را، میچینم و نگاهشان میکنم. حرف میزنم، واژهها را بلدم، جملهها را وارد. توی خیالم، آدمها همیشه هستند و هیچ نگاهی، حرفی، ناگفته نمیماند. انگار که تنها در خیال، این زندگی را بلدم. #واژهبافی
۹۶/۰۷/۱۲