چشماتو ببند و فوت کن
جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ
پیشتر برایم عجیب بود ترسیدن آدمها از پیر شدن و بالا رفتن سن، این روزها انگار بیشتر میفهمم اضطراب اضافه شدن شمعهای تولد برای چیست. یک روزی گمان میکردیم 18سالگی چقدر میتواند محشر باشد، 18ساله شدیم و هیچچیز تغییر نکرد. سرازیری دههی سوم را آغاز کردیم و هیچچیز تغییر نکرد؛ 27،23،20... نه. آدمها از اعداد و ارقام نمیترسند، که یک روزی توی 9سالگی غول 7×9 را شکستهایم. شمارهها وقتی هولناک میشوند که آدم سالها از خودی که باید، دور باشد. ما از دستهای خالیمان میترسیم که هیچ نساختند، از سرانگشتهایی که بیخلقی شگفت میفرسایند. حالا 21روز مانده تا 25سالگی و حجم روزهای از دست رفته مرا میترساند. همیشه گمان میکردم 25سالهها پر از پختگیهای زنانهاند، حالا که به خودم رسیده میبینم هنوز هم دخترکی سربههوا با کتانیهای بند قرمزی در من زنده است که دنیا را سوژهی خندههاش میداند. دخترکی که عطش دویدن دارد و خوشیهایش را با ورجهوورجه ذوق میکند. به گمانم برای دنیای آدمبزرگهای کمالگرا و آهستهرُو تا همیشه وقت هست، حالا زمان دوست داشتن همین دخترک رویاپرداز پرهیاهوست... 25سالگیهای پیشِ رو مبارک. #واژهبافی
۹۵/۱۲/۱۳