سالهاست که شعر را گم کردهام. سالهاست که بداههنویسی از من روی برگردانده و استعاره و ایهام را از کف دادهام. سالهاست که رنج وزن و قافیه را به جان نخریدهام برای سرایش چند سطر و خوانش بلندِ چندبارهاش برای صیقل واژهها و زدودن زمختی کنایهها. زمان درازیست که باورم شده آن شورِ پیدرپیْ کلمه کردنِ هرآنچه بغضی بود بیخ گلو و گره کوری میان دو ابرو، پریده. حس شیرین برآمدن یک موج به سرانگشتهایی که آمادهی فشردن کلیدهای کیبورد بودند تا مبادا از دست برود آن واژهها. حس شیرینی که رفت و گم شد و دست من کوتاه. حالا فقط خاطره است و گاهی هم حسرت، حسرتِ باختنِ هدیهای که درب دنیای جدیدی را به رویم گشود و خودش روی برگرفت.
۲ نظر
۰۲/۰۴/۱۰ | ۰۰:۳۸