سنگ مرمری سیاه؛ بیرگه، یکدست، صیقلی. سنگ مرمری سیاه وسط یک باغچهی نقلی... یک روزهایی از کنارش رد میشوی و بهش لبخند میزنی. یک وقتهایی از کنارش رد میشوی و وانمود میکنی او را ندیدهای، درست مثل زمانهایی که میدانی یک نفر هست، و نمیخواهی نگاهت با نگاهش تلاقی کند، که دلت نمیخواهد نگاهت به نگاهش آشنایی دهد. گاهی هم فقط از پشت پنجره به انعکاس سطحش خیره میشوی و از دور تماشاش میکنی. و اما روزهایی از راه میرسد که میروی و کنار سنگت مینشینی و حرف میزنی. جک میسازی، ادا درمیآوری، تمام منولوگهای ذهنت را بلندبلند اجرا میکنی و دست آخر میزنی زیر گریه. بعد همهی بغضهای بیستوچند سالهات را اشک میشوی. اشکهایی که میچکند روی گونههات، میلغزند تا زیر چانهات، سرک میکشند لای موهات. خالی میشوی از خودت، از هیچ، از همه. پر میشوی از سکوت، از هیچ، از همه. با انگشت اشاره فرورفتگیهای تاریخ روی سنگ را، پیچوخم واژههاش را لمس میکنی. بعد بلند میشوی و خاک لباست را میتکانی و برای دم کردن یک قوری چای میروی داخل. مینشینی و تایپ میکنی: سنگ مرمری سیاه؛ بیرگه، یکدست، صیقلی. سنگ مرمری سیاه؛ که منم... [به یاد 'میروم قطعهی فراموششدهها'ی صبا] #واژهبافی
۹۶/۰۴/۲۸ | ۱۲:۴۵