The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

مشخصۀ زندگی مُدرن آن است که همیشه سر خط باشی، همواره بکوشی حداکثر تجربۀ ممکن را در حداقل زمان ممکن بگنجانی. کتاب جدید فیلسوف دانمارکی سِوِند برینکمن، لذت دست کشیدن، توصیۀ مفیدی دارد: دست بکش. سعی نکن همه‌کار بکنی و عوضش کارهای کمتری بکن. در حقیقت، گاهی بهتر است که عقب بمانی، که از همانجا که هستی لذت ببری.

• باید از زاویۀ فرهنگ مصرف‌زده به این مخمصه نگاه کنیم، فرهنگی که خودمان برای خودمان ساخته‌ایم. فرهنگمان نیازمند آن است که مُدام بیشتر بخواهیم، مُدام بیشتر بخریم و مُدام کارهای بیشتری بکنیم... و همیشه احساس کن نیاز داری کارهایت را متفاوت یا بهتر انجام بدهی.

• دست‌کشیدن دقیقاً چه لذتی دارد؟ با کارهای کمتری کردن چه چیزی عایدمان می‌شود؟
شانس آن را پیدا می‌کنیم که درگیر فعالیت‌ها و تجربه‌هایی شویم که عمق و معنای وجودی بیشتری دارند. اگر با این ذهنیت زندگی کنیم که چیزی از دستمان خواهد رفت، مُدام نگران خواهیم بود که شاید چیز بهتری در انتظارمان باشد و ناچار باید از آنچه اکنون می‌کنیم بگذریم تا چیزی بهتر و بیشتر به چنگمان بیاید. ولی اگر یگانه دلیل زندگی‌مان آن باشد که چیزهای بیشتری را تجربه کنیم، چشم بر این واقعیت بسته‌ایم که برخی چیزها بالذات ارزشمند و معنادارند، فقط ارزش ابزاری ندارند، فقط برای رسیدن به چیز دیگری نیستند، بلکه فی‌نفسه ارزشمندند. وقتی از لذتِ دست‌کشیدن حرف می‌زنم، منظورم حقیقتاً این است.

بااین‌حال، می‌خواهم بگویم: باید تک‌به‌تک مراقب باشیم که در آنچه دامن‌گیرمان می‌شود خودمان را مقصر ندانیم، چون آن چیزها به‌واقع نتیجۀ ماجراهایی در سطوح کلی‌تر و فراگیرترند. ما همگی قربانی فرهنگی هستیم که در آن زندگی می‌کنیم، هر کسی به نوبۀ خود، و لذا تقصیر خودمان نیست که بازتاب وخیم‌ترین جنبه‌های این فرهنگ می‌شویم. ولی قدری آزادی فردی هم داریم. می‌توانیم با مدیریت ذره‌بینی، جزء به جزءِ زندگی و عاداتمان را اداره کنیم. باید روی خودکنترلی بیشتر کار کنیم همان‌طور که در باشگاه روی بدن‌هایمان کار می‌کنیم. باید قدرت مقاومت در برابر این وسوسه‌های مداوم را به دست بیاوریم و پرورش بدهیم. 

• هدف این است: آیینی برای زندگی داشته باشی، عادت‌ها و روتین‌هایی پرورش بدهی که ساده‌تر بتوانی تمرکز کنی و از این همه سروصدای مزاحم و حواس‌پرتی دست بکشی. [برگرفته از این مقاله‌ی ترجمان]
۹۸/۰۸/۲۰ | ۱۱:۳۰
بلوط
یک چیزهایی را می‌خواهید، و یک چیزهایی را می‌خواهید که بخواهید! برای مثال من می‌خواهم که سرعت و قدرت مطالبه‌ام باشد، در واقع گمان پیش‌فرضم این است که در پی اینان‌ام. اما به واقع به سمت انعطاف و استقامت می‌روم، یک‌جورهایی خواسته‌های خاموشی‌اند که زیر تمایل کاذب به نیرو و چابکی گم شده‌اند. هنر را می‌خواهم؛ آن هم با جان و دل، حال آن‌که نواختن را می‌خواهم که بخواهم، زیرا اولویت و دلدادگی‌ام جای دیگری‌ست و موسیقی به‌سان قلقلکی شیرین، کنج دلم جامانده. نه می‌توانم خیالِ دورش را کنار بگذارم و نه این‌که مصرانه پی‌اش باشم. فقط می‌خواهم که بخواهمش... 
۹۸/۰۸/۱۴ | ۱۹:۲۳
بلوط
یک جای کار می‌لنگد. روحم نشتی دارد انگار و من نمی‌دانم آن منفذ لامصب کجاست که توش و توانم شرّه می‌کند ازش. این را از همان چند روز پیش که ساعت خوابم بیش‌تر شد فهمیدم. وقتی باز عجول شدم و به دنبال نتیجه‌ی زودهنگام، پنجره‌های خیالم را گشودم. وقتی باز آن‌چه هست کافی نبود و حسرت آن‌چه باید باشد به جانم افتاد. نمی‌دانم چطور اتصالات روانم را کف بگیرم، چگونه ذهنم را صابون‌کاری کنم تا آن حباب بزرگی که رو به ترکیدن است، رخ بنماید. 
۹۸/۰۸/۱۰ | ۱۹:۴۷
بلوط
به پاس وسواس دیرینه‌ام، دست به دامان گوگل شدم تا گزاره‌ی درستی در باب تفأل به حافظ بنگارم. مقاله‌ای بود و در آن، سطری: "پیش از آن‌که انسان کاملی باشید، کاملا انسان باشید." از آن جمله‌ها‌ست که دست‌مایه‌ی نوشتن‌اند. حرف من ولی چیز دیگری بود. می‌خواستم بگویم فلسفه‌ی فالی از حافظ برگرفتن مگر این نبود که راهی پیش رویت گذاشته و به اشارت و ایمایی هادی‌ات شود. حال، من با این تعبیر "عاشق شو!" چه کنم؟ حرف قشنگی‌ست ها، ولی زیبایی‌شناسی‌اش راه به جایی نمی‌برد. آخر این روزها کلامِ آراسته را که ما هم بلد شده‌ایم، از طریقت و کردار برای‌مان چه آورده‌ای؟ 
گوته می‌نویسد: "مردم یکدیگر را می‌بینند، به هم دلبسته می‌شوند. چگونه؟ کس چه می‌داند، سراشیبیِ نرمی‌ست که می‌بَرَدت..." و انسانی کامل بودن؛ ایده‌آلیست مطلق، که به سنگ می‌خورد. نیکو همان است که در پی انسانیت باشیم، هرکس به وسعت خویش. 
"در دریای زندگی، دوست من، بی‌هیچ پروایی شیرجه بروید. از این دریا همه سهمی دارند..." 
۹۸/۰۸/۰۸ | ۱۴:۲۸
بلوط
تناوب معکوس: از دست دادنی که ختم می‌شود به پیروزی. دستاوردی از حاصل تفریق‌ها، که فزاینده باد و مستدام. (برای یک‌سومِ آغازین، که دوازده هفته به طول انجامید...)
۹۸/۰۸/۰۴ | ۱۲:۲۴
بلوط
1. BlacKkKlansman - 2018 ‧ Drama/Crime ‧ 2h 16m - IMDb: 7.5/10

The Leftovers - American drama series - S03
Fosse/Verdon - TV series
The Handmaid's Tale - American web television series - S03
New Amsterdam - American drama series - S01
Peaky Blinders - British drama series - S05

• خدای چیزهای کوچک، آرونداتی روی، ترجمه گیتا گرگانی، نشر سالی
• تحلیل رویا، کارل گوستاو یونگ، ترجمه رضا رضایی، نشر افکار
• چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم، زویا پیرزاد، نشر مرکز
• شادمانی‌های کوچک، هرمان هسه، ترجمه پریسا رضایی و رضا نجفی، نشر مروارید (83 صفحه) 
• 11 مقاله‌ی ترجمان
۹۸/۰۸/۰۲ | ۲۳:۰۹
بلوط
من دریافتم که دوست داشته شدن، هیچ، اما دوست داشتن همه‌چیز است و هر روز بیش از پیش به این باور می‌رسیدم که آن‌چه زندگی ما را باارزش و شادمانه می‌سازد، چیزی جز احساس‌ها و دریافت‌های ما نیست. هر کجا که بر کره‌ی زمین، چیزی را می‌یافتم که می‌شد آن را خوشبختی نامید، می‌دیدم که از احساس‌ها تشکیل شده است... هر آن‌جا که انسانی از احساساتی قدرتمند بهره‌مند بود و با آن‌ها می‌زیست، هر آن‌جا که آن‌ها را از خود نمی‌راند و خوارشان نمی‌شمرد، بلکه پرورششان می‌داد و از آن‌ها سرخوش بود، خوشبختی، خود را نشان می‌داد. زیبایی نه دارنده‌اش را، بلکه کسی را نیک‌بخت می‌سازد که زیبایی را دوست دارد و می‌تواند ستایشش کند. 

 شادمانی‌های کوچک، هرمان هسه، ترجمه پریسا رضایی و رضا نجفی، نشر مروارید
۹۸/۰۷/۳۰ | ۲۱:۱۴
بلوط
تا آن‌جا که به یاد می‌آورم، نقش نویسنده را همواره و بیش از هر چیز در یادآوری دانسته‌ام، یعنی به فراموشی نسپردن، پاسداشت گذشته‌ها با واژگان، نوسازی یادبودها با کلام و توصیف مهرآمیز آن‌ها. گرچه بی‌شک در وجود من که نویسنده هستم، کمابیش چیزهایی از نقش آموزگار، پنددهنده و واعظ باقی مانده است که این خود از سنتی کهن و آرمان‌پرستانه سرچشمه می‌گیرد. اما من این امر را بیش‌تر به منزله‌ی پندی برای روح بخشیدن به زندگی و کم‌تر به مفهوم آموزش، مد نظر داشته‌ام. 
تامل یا نگاه به معنای تحقیق یا نقد نیست، تامل چیزی جز عشق نیست، تامل والاترین وضعیت دلخواه روح ماست؛ عشقی به دور از حرص و آز.

شادمانی‌های کوچک، هرمان هسه، ترجمه پریسا رضایی و رضا نجفی، نشر مروارید
۹۸/۰۷/۲۷ | ۱۸:۵۲
بلوط
کاش می‌تونستی لبه‌ی بالکنِ شمالی، توی سایه و خنکای نیم‌روز پاییزی بشینی و سیگاری بگیرانی. ولی می‌تونی روی سرامیک‌های سرد و سفید آشپزخونه، تکیه زده به اون یخچالِ تپل بایستی و ترانه‌ی دو ماهیِ گوگوش رو با صدای مامان بشنوی؛ لالایی یا زمزمه‌ی روزهای کودکی...
۹۸/۰۷/۲۶ | ۱۲:۱۴
بلوط
مکالمه‌ی این جلسه حول دوست‌یابی شکل گرفت. در نقش یه پسر باید مخ چهارتا از هم‌کلاسی‌هامو می‌زدم و هرکسی که دوستای بیش‌تری پیدا می‌کرد برنده بود. این صرفا یه بازی بود برای بهبود قدرت مکالمه‌ی انگلیسی ولی باید بگم تجربه‌ی ارزشمندی بود. اون لحظه که داری از خودت می‌گی و به آب و آتیش می‌زنی تا تاثیر خوبی روی مخاطبت بذاری و دلش رو به دست بیاری... به معنای واقعی کلمه "اوه مای گاد"! من توی شرح دادن خودم نابلدم و دو نفر یاری هم که بله رو دادن، صرف دوستی و آشنایی‌مون بود نه بابت فن بیان و احیانا پرستیژ چشم‌گیر من! 
حقیقتا قرار گرفتن توی این موقعیت خیلی سخت بود، واقعا سخت. و کوچک‌ترین درسی اگه به همراه داشت، برای من این بود که به دیده‌ی احترام بیش‌تری به پسرایی بنگرم که جرئت جلو اومدن دارن و شانس از خودشون گفتن رو محک می‌زنن. قطعا نه هر برخوردی، ولی گفتار و کردار نیک، ملتزم بازخورد مودبانه‌اس. 
۹۸/۰۷/۱۶ | ۲۰:۴۸
بلوط