دو سالی میشه که سو رو ندیدم. از پارسال که ژین هم مشغول شد، گپوگفتهای گروهمون خیلی کم شده. عادتی که پیدا کردم اینهکه روز تولد آدمها بهشون زنگ میزنم و به پیام اکتفا نمیکنم. روز تولد سو بهش زنگ زدم. اولین جملهاش این بود: بسوزه پدر دوری...
دفعهی قبل گفت تو رفتی و انگار همهچی بههم ریخت. واقعیت اینهکه ژین و سو از بچگی با هم رفیقن. ولی نمیدونستم این منم که دیدارهامون رو زنده نگهداشتم. نمیدونستم این منم که خاطرهسازم. "کِی بشه ببینیم همو یکم خاطره بسازیم..."
گفت هربار که باهات حرف میزنم اونقدری منو میخندونی که آرتروز گردنم عود میکنه. اینو میدونستم. اینو توی این دو سال اخیر خیلی بیشتر از قبل فهمیدم که رسالت من خندوندن آدمهاییه که برام عزیزن. انرژی دادن به دوستداشتنیهای زندگیم. همراه بودن با کسایی که دلم باهاشونه.
این توی رزومهام جایی نداره، حساب بانکیم رو پر نمیکنه، چیزهایی که میخوام و اهداف و آرزوهام رو محقق نمیکنه ولی لعنت، بهم حس خوبی میده. سیسال گذشت و یکی از نشونههای بودنم رو کشف کردم. فهمیدم سهمم توی دنیای آدمهای زندگیم چقدره. و این بهم حسِ بودن میده. خودِ خودِ بودن...
۰۱/۰۵/۱۴ | ۰۰:۳۶