چندوقت پیش مامان مطلبی خونده بود که رابطهی کمبود سروتونین در مغز و افزایش میل به گریستن رو شرح میداد.
اشارهای ظریف که یعنی حواسم بهت هست.
فکر میکنم دورهی دبیرستان بود که توانایی بلند گریه کردن رو از دست دادم و نمیتونستم چهطور باید اون حجم از غم، آشفتگی و ترس رو بروز بدم. یه سدِ ناخواستهی از ناکجا برآمده، باعث شده بود که سخت بتونم اشک بریزم و این فشارِ پشت اون سد رو هرروز بیشتر و بیشتر میکرد.
(بدن تو دورههای هفتساله خودش رو بازسازی میکنه و تمام یا اکثر سلولها جایگزین میشن. شاید نه کاملا منطبق، اما در همون راستا، ما دورههای تغییر خُلق، طبع و سیستم ایمنی رو هم طی میکنیم.)
حالا چشمهای من مدتهاست که به گذار تَرسالی رسیدهان و این اواخر، ساده باریدهان. حتی وقتی که میخندیدم...
نمیدونم تعبیر روانشناختی، موافق ادبیات من هست یا نه، ولی من خودم رو میتونم یه آدم هیجانی هم تعریف کنم. احساسی؟ متغیر؟ مودی؟ شاید همه و هیچ.
من خیلی زود ذوقزده میشم، به خشم میآم و میرنجم. صبورم، آرومم و پرانرژی. تنوعطلبم، باپشتکارم و بیحوصله. و خیلی چیزهای دیگه که مطلق نیست و میتونه توی شرایط مختلف، روزهای متمادی و حتی در لحظه عوض بشه.
احساسات آدمها، یکدست و خطی نیست. تناوبی از موجهای شادی و اندوه، روحیهی ما رو شکل میده. برای تعدیل این نوسانها، تو نمیتونی فقط موج غم رو نشونه بگیری. هر تغییر شیمیایی در مغز، روی دامنهی موج شادی هم تاثیر میذاره.
کمتر اندوهگین خواهی شد؟ شاید. اما کمتر هم به وجد میآی. نقطهی عطف منحنیهای احساسیت به محور ایکس نزدیکتر میشن و شیبشون ملایمتر.
و میدونی شگفتی ماجرا کجاست؟ این که ممکنه روزی برسه که دلت برای گریه کردن با یه فیلم تنگ بشه و بخوای که دوباره راحت تحت تاثیر قرار بگیری و به سادگی اشک بریزی و سهلتر به خنده بیافتی.
بحث سرِ تعادله؛ بالانس سروتونین یا بقیهی اون مواد شیمیاییِ ریزهمیزه اما به شدت مهم توی مغز. یهچیزی مثل دونههای اسمارتیز. قرمز برای خشم، آبی برای غم، سبز برای شادی و زرد برای انرژی. شبیه انیمهی اینساید آوت.
شمارهی اون دونهرنگیهاست که باید به قاعده باشه.