به انتظار طوفانی بودم که نجاتم دهد و همراه خود ببرد. آنچه را که انتظار داشتم، به نرمی و ملایمت، حتی بدون اطلاع من، فرارسیده بود. کنارم بود. در لحظهای که مایوس شده بودم و تصور میکردم همهچیز از دست رفته است، آن در حال نشو و نما بود. همیشه میاندیشیدم که افتراق و جدایی پایان هرچیز است ولی در آن لحظه دانستم که رشد و تکامل، خود نیز یک نوع افتراق و جدایی است. رشد و تکامل یعنی چشمپوشی از گذشته. برای تکامل هرگز پایانی نیست.
در وجود خود دست به فعالیت خواهم زد و خود را آماده خواهم کرد. دستها و اندیشههایم را به کار خواهم افکند. به خود چندان سخت نخواهم گرفت. در مواقعی که لازم است بر جای بمانم، خود را به جلو نخواهم راند.
شاید زندگی به جز یک آمادگی، یک هیجان فردی، در حفرهی بیشمار نهرهای متعدد، هر یک مستقل برای خود، چیز دیگری نیست.
ممکن است گهگاه همسفری برای منزلگاهی از زندگیام بیابم. ولی شاید ناچار خواهم بود که همهی آن را به تنهایی درنوردم. و امکان آن خواهد بود هنگامی که شانههایم از حمل کولهبار سنگینم خسته و فرسوده شود، در بیشتر اوقات زیر سنگینی بار آن پشت خم کنم، در تقاطع جادهها و کنار مرزها متردد و دودل بمانم و چهبسا از دست چیزی مبهم سکندری خورده بر زمین نقش بندم. ولی دوباره بر پا خواهم ایستاد، بر زمین نمانده، به راه خویش ادامه خواهم داد و هیچگاه سرم را به عقب نخواهم چرخاند. احتمال آن هست که جنگ، شادی را در من نابود کرده باشد و دیگر هرگز بهواقع خوشبخت نگردم، و شک نیست که همیشه کمی احساس بیعلاقگی خواهم کرد و به هیچ مکانی احساس دلبستگی نخواهم داشت، اما احتمال آن هم هست که هیچگاه کاملا افسردهخاطر نمانم، چون همیشه برای پشتیبانی از من، چیزی از من در آنجا خواهد بود. خواه دستم باشد یا درختی و یا زمینی زنده... [راه بازگشت، اریش ماریا رمارک]