تصوری که موقع 20 سالگی از دههی چهارم زندگیت داری، با واقعیتش خیلی متفاوته؛ فکر میکنی توی 30 سالگی دیگه زندگی تو مشتته. غافل از اینکه ممکنه 33 سالت بشه و حس کنی هنوزم وسط گلِ قالی زندگیت نشستی و نمیدانی، اطلاعی نداری...
هَپی
بِرثدِی می :)
4/1/4
تصوری که موقع 20 سالگی از دههی چهارم زندگیت داری، با واقعیتش خیلی متفاوته؛ فکر میکنی توی 30 سالگی دیگه زندگی تو مشتته. غافل از اینکه ممکنه 33 سالت بشه و حس کنی هنوزم وسط گلِ قالی زندگیت نشستی و نمیدانی، اطلاعی نداری...
هَپی
بِرثدِی می :)
4/1/4
برگشتهام به اصل خودم؛ به تنهایی و انزوا، به پاره کردن بندها و بریدن از هرآنچه به آن وصلم. یک چیزهایی دلم را بد میسوزاند و استوریِ آتشِ پنگوئن یکی از آنها بود، صدای لاستیک ماشین روی جادهی منتهی به باغ هم هست. اینکه زندگی به رویم میآورد که چقدر خالی و تهی است لحظههایم و چقدر زندگی کردن را بلد نیستم. که چقدر تنهایم و در عین حال این تنهاییِ عمیق و خالص را ندارم! نه آنگونه که باب میلم است، نه آنطور که اتاقی از آنِ خود باشد و صحنهی پنجره و بازی سایه و نور و بخار لیوان.
تا روزها بگذرند و برسم به 16 فروردین، دیوانه شدهام؛ این نشخوار ذهنی مرا از درون خواهد خورد، درست مثل موریانهای در پایههای یک صندلی...
سازوکار دفاعی راهی برای رهایی از رنج روانی است. در این روش، رفتارهای خودمان و دیگران را به گونهای تفسیر میکنیم که جایی برای خودشیفتگی باقی بماند. از مسئولیت سر باز میزنیم: اشتباه من نبود. دیگران را سرزنش میکنیم: بدجنسی تو بود. یا به خودمان دروغهای تسلیبخش میگوییم: کاری از دستم برنمیآمد.
اما اگر علت این کار، مراقبت از خود باشد، با استدلال یا نصیحت نمیتوان تغییرش داد. ما دقیقا از سر احساس خطر به سراغ این دفاعها میرویم. آدمها در دل مخاطرات فزاینده، حل مسئله را یاد نمیگیرند. تنها در لحظات امنیت است که میآموزیم معقولتر، مسئولیتپذیرتر و در مورد ضعفهایمان خودآگاهتر باشیم.
هدف روانکاوری این است که کمتر دفاعی باشیم؛ اینکه سلاحهایمان را زمین بگذاریم و شجاعت زخمی شدن را پیدا کنیم.
هر کدام از ما واقعیت روانی خودمان را زندگی میکنیم که خیلی وقتها با واقعیت روانی دیگری و همچنین با واقعیت بیرونی متفاوت است. بهعبارت دیگر، ما آدمها در عین اینکه در کنار یکدیگر هستیم، در جهانهای متفاوتی زندگی میکنیم.
وزن چیزها در واقعیت روانی ما آدمها متفاوت است و چیزی که در روان من بسیار سبک و معمولی تجربه میشود، ممکن است در واقعیت روانی دیگری صورتی بسیار هولناک و مخرب یا خوشایند و رهاییبخش داشته باشد و هر دو این برداشتها تفاوت کم یا زیادی با واقعیت بیرونی داشته باشد.
در نتیجه، ما بر اساس کیفیت کنونی جهان درونیمان دادههای جهان خارج را در درون خود بازسازی میکنیم.
واقعیت روانی ما، علاوه بر تفسیرهای شخصیمان از اتفاقات بیرونی، شامل پیشداشتههایی از جنس ترسها و بازداریها هم میشود.
• کتاب روانکاوی، به روایت مدرسهی دوباتن
زندگی خوب در این نیست که به هرچه خواستیم، برسیم؛ در این است که وقتی کامیاب شدیم، قدرش را بدانیم و این آزادی درونی را هم داشته باشیم که اگر ناکام شدیم، ناکامیهایمان را با تخیل به سمت چیزهای دیگری ببریم؛ زندگیای که در آن – به تعبیر فروید – یاد میگیریم خوب والایش کنیم.
والایش (در زبان آلمانی sublimierung): توان تبدیل انرژیهای بدوی، خودخواهانه و مخرب به فعالیتهای خوب و ارزشمند.
خارپشتها جانورانی پوشیده از تیغهای تیز هستند که تنها لایهای نازک از چربی برای گرم ماندن روی پوستشان دارند. آنها در شبهای سرد، ناگزیراند در سوراخهایشان تنگ به هم بچسبند، اما اینکار باعث زخمی شدنشان با تیغ یکدیگر میشود. برای همین، دیدن خارپشتهایی با تیغهای آغشته به خونِ خارپشتهای دیگر در صبحگاه چیز عجیبی نیست. خارپشتها برای مراقبت از خودشان بهای زیادی میپردازند؛ ناگزیراند بین یخ زدن از سرما و زخمی شدن، یکی را انتخاب کنند.
بهترین انتخاب، کسی نیست که آسیبی به ما نمیزند؛ چنین کسی اصلا وجود ندارد. بهترین انتخاب کسی است که لااقل بهطور ضمنی میداند چطور ممکن است آسیب بزند و در زمانی مناسب و با مهربانی و کمی شوخطبعی ما را از آن آگاه کند. لازم است گاهی در قرارهای اول آشنایی، سر میز شام، به آن جوجهتیغی آینده تبدیل بشویم و با لبخندی محزون از شریک زندگیمان بپرسیم؛ خب، تیغهایت قرار است چطور مرا زخمی کنند؟
• کتاب روانکاوی، به روایت مدرسهی دوباتن
بلوغ مستلزم رابطهای صادقانه و بدون ترس با تیرگیها، پیچیدگیها و جاهطلبیهای خود است.
میل به خوب بودن یکی از خواستنیترین چیزها در جهان است، اما گاهی اوقات برای داشتن یک زندگی واقعا خوب باید شجاعانه و به قدر کافی (با معیارهای یک بچهی خوب) بد باشیم.
Balance...?
When have we ever had that?
It's always back and forth. Back and fucking forth.
pendulum