The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves
موضوعات
بایگانی
پارسال بود که الف.ض گفت یعنی بعد از این همه سال هنوز نمی‌دانی که من زیر 8 سال هم تدریس می‌کنم؟ و واکنش من لبخند و نگاه خیره بود چون به جای توضیح و دفاع، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من فقط 6 ماه است که این آدم را می‌شناسم و پیش‌فرش ذهنی او این است که ما سال‌هاست همکاریم. 
دومین‌بار همین دیروز بود که مستر.ر گفت بعد از 3 سال شرایط فرق می‌کند و دیگر خودت بهتر می‌دانی و من به او هم گوشزد کردم که 1.5 سال بیشتر نیست در کنار همیم و تعجبش جالب بود و تکرار مدام این سوال که پس چرا من فکر می‌کردم تو خیلی بیشتر از این‌ها اینجا بوده‌ای؟ 

+ خوب یا بد، من عادتی دارم که خودم آن را ترمزِ رابطه می‌خوانم؛ چه در دوستی باشد، چه همکاری و یا حتی روابط عاطفی و خانوادگی. همیشه قرار نیست در مسیرِ روبه‌جلوی هرچه بیشتر راحت بودن کنار هم پیش برویم. هر آینه که حس کنم مخاطب من دارد از چهارچوبی که تعریف کرده‌ام می‌زند بیرون، اِستوپ می‌کنم و تا حدودی برمی‌گردم به حالت کارخانه. چیزی که چند هفته پیش الف.ض به آن اشاره کرد و شاکی بود از این بابت. و خب پاسخ من سکوت است اما اگر آدمِ باهوشی باشی، به خودت نگاه می‌کنی و در پی چرایی ماجرا می‌گردی. و تو می‌دانی دوست من، خوب می‌دانی چرا...
۱ نظر ۰۳/۰۸/۱۹ | ۲۲:۴۵
بلوط
روزهای آخر شهریور را به خاطره‌بازی گذراندم؛ فولدر موزیک سال‌های قبل را پلی کردم، چندی از فیلم‌های دیده را دوباره به تماشا نشستم، عکس‌های قدیمی را ورق زدم و خدا می‌داند کِی و چطور ایام دانشجویی شد قدیمی و یک دهه از آن گذشت...

با خودم قرار گذاشته‌ام هفته‌ی اول مهر موهایم را کوتاه کنم. برای هات‌چاکلت شب‌های سرد پیشِ رو چند ماگ بخرم. پودینگ شکلات و قهوه درست کنم. از کافه‌ای که تازه کشفش کرده‌ام کیک سیب و دارچین بگیرم و تنهایی لاته سفارش دهم. 

سی سالگی را پشت سر گذاشته‌ام و حالا چرخ گردون به خرید ویتامین و مکمل رسیده. به ورزش کردن نه برای لاغری که تقویت عضلات و حفظ سلامتی در برابر آرتروز مزمن و خشکی مفاصل. پیاده‌روی و بالا زدن آستین‌ها برای جنگیدن با افسردگی فصلی و البته جذب بیشتر آفتاب. 

تمرکز کتاب خواندن ندارم و یک سالی می‌شود که هیچ عنوانی را به پایان نرسانده‌ام. کی فکرش را می‌کرد حسرتِ بزرگ‌سالی‌ام چنین باشد و در خودم فراموشی تشخیص دهم؟ به گمانم شوق انتشار فصل جدید سریال‌های مورد علاقه‌ام کمی از آلام روزهای شب‌شونده‌ی آتی خواهد کاست و همین... :)

پروژه‌ی نیم‌سالِ دوم شما چیست؟

+ بعدنوشت: انجام شده‌ها
۸ نظر ۰۳/۰۶/۳۱ | ۱۸:۱۶
بلوط

Balance...?

When have we ever had that?

It's always back and forth. Back and fucking forth.

pendulum

۰۳/۰۶/۱۴ | ۱۳:۳۲
بلوط
کنجکاویِ آدینه‌شبی مردادی: هنوز اینجا کسی هست...؟!
۱۱ نظر ۰۳/۰۵/۲۶ | ۱۹:۴۴
بلوط
12 سال پیش، 26 تیر برای خودم جهانی از جنس کلمات ساختم. 26اُمین روز تیر ماه سال گذشته، آغاز فصلی جدید از دنیای واقعیِ بزرگسالی را تجربه کردم. 26 اسفند به یک شوخی دوستانه بدل شد و حالا در 26 مرداد حس کردم که باید جایی توالی این تاریخ‌ها را برای خودم نگه دارم. 
۰۳/۰۵/۲۶ | ۱۹:۳۶
بلوط
گُلی گفت: متن پیامت شبیه سطرهایی از رمان مؤدب‌پور بود، یاد پریچهر افتادم؛ به شدت گرماییه، کلافه شده بود، موهاش ریخته بود به هم، یه بچه‌ی بدعُنق قدبلند... :))
یک‌بار هم ژین برایم نوشت وقتی می‌خواهی چیزی را تعریف کنی، چنان با جزئیات، صحنه را می‌چینی و تصویر می‌سازی که انگار در قالب رمان فرورفته حرف‌هایت. 
۰۳/۰۳/۱۴ | ۱۹:۲۹
بلوط
14 فروردین و شروعی طوفانی: قطع همکاری ث / انتقال من به شعبه‌ی ک "جبران می‌کنم گفتنِ ض" / شکل‌گیری گروه ج / کشف اسرار نهان و نقاب‌ها و زنجیره‌ی دروغ‌ها / برنامه ض برای شکستن حلقه‌های اتصال و بک‌فایر عمل کردن این سماجت / تلاش برای یادگرفتنِ سیاستِ بازی و پیدا کردن خانه‌ی درست...
۰۳/۰۱/۳۱ | ۰۱:۰۲
بلوط
نمی‌دونم چطور همه‌چیز رو در قالب کلمات بگنجونم. مهم‌ترین اتفاق امسال، قطعا شروع به کار توی آموزشگاه بود؛ آشنایی با بچه‌های دفتر، دوستی با مدرس‌هایی که حامی‌ان و دلگرمی ما توی مجموعه، تجربه همکاری با استاد که نه فقط مدیر و کارفرماس، که می‌تونه پدرانه و با محبت، کنارت باشه توی راهِ پیشِ رو. 
در کنار همه‌ی حُسن‌ها و قشنگی‌هاش، هفته‌های تاریکی رو هم پشت سر گذاشتیم. اتفاقاتی که در نهایت ازشون عبور کردیم و با نامِ نیک هم گذر کردیم. 
هیچ‌چیز، هیچ‌وقت و هیچ‌کجا همواره مطلق باقی نمی‌مونه؛ حداقل نه در حیطه‌ی روابط انسانی و تجربه‌های فردی. و قطعا یکی از زیبایی‌های زندگی، همین فراز و فرود و سایه‌روشن‌هاست. همین ظرفیت موجود برای تغییر و زیر و رو شدن لحظه‌ها، برای از نو برخاستن و جور دیگری دیدن و ادامه دادن روزها. 
۰۲/۱۲/۲۹ | ۱۲:۳۵
بلوط
خیلی دوس دارم یکی کارا رو انجام بده و من از نتیجه بهره ببرم؛ بعد یادم می‌افته که خب بقیه هم همینن و اصلا این خصلتِ بشری باعث شده بریم توی ماه سوم که مودم خرابه و کسی هم کاری نکنه براش. چون من دلم می‌خواد الف انجامش بده و اون می‌خواد من پیگیری کنم و همین رو بسط بدیم به کار و اجتماع و الی آخر. 

این جمله‌ی "حتی اگه دعوت‌تون رو نمی‌پذیرم، شما از دعوت کردن من دست نکشید" رو هم فراموش می‌کنم نه تنها برای من، که دیگران هم صادقه. همه‌ی آدما دوس دارن به حساب بیان، در بحث‌ها شرکت داده بشن و وجودشون پررنگ بمونه در اذهان. 

اینکه گره‌های روحی بقیه رو تشخیص بدی و بعد خودت رو مبرا بدونی از نقص و خطا، بَده. اینکه همیشه هم نسبت به خودت هشیار و خودآگاه باشی و ببینی که دیگران هیچ تلاشی در شناخت خودشون و تغییر وضعیت ندارن، بدتر. 

هروقت به خودم غَرّه شدم، کارما منو نشونده سر جام. اخیرا لبخند می‌زنم به این موضوع. مثل اینه که هنوز به کسی امید داری و دست نشستی از وجودش، وگرنه آدمی که برات مهم نباشه رو می‌ذاری تو سیاهی و تباهی غرق بشه.

یک تنه نمی‌شه هیچ‌چیز رو تغییر داد؛ نه آدما، نه پروژه‌ها و نه دنیا رو. ولی من دست از تلاش کردن برنمی‌دارم. این قانون که هیچ‌کس کاری انجام نمی‌ده، من چرا خودمو خسته کنم، شده عرف. ولی دقیقا به همین دلیل می‌خوام که شروع‌کننده و انجام‌دهنده‌ی اون کار باشم، شاید همین باعث شد بقیه هم به خودشون بیان و یه گوشه از کار رو بگیرن. 

از شنیدن اسمم خوشم می‌آد. از اینکه آدما شروع می‌کنن به خطاب کردنت تا توجهت رو جلب کنن، بیشتر. از اینکه توی پیام هم اسمت رو اول بگن و منتظر بمونن تا بگی "بله؟"، بیشترتر. 
۰۲/۱۲/۰۴ | ۱۸:۵۲
بلوط

چندوقتی‌ست که مدرس کلاس شماره 9 دلش می‌خواهد بیشتر از اتاقش بیرون بزند و قاطی حرف‌های دیگران باشد. گاهی کنار میز منتظر می‌ماند به امید شروع یک مکالمه و حتی یک روز از پوسته‌ی همیشه نجیب و آرامش بیرون آمد و همه‌مان را شگفت‌زده کرد.

و می‌دانی؟ من این را خوب می‌فهمم. چون می‌دانم جنگیدن با آدمِ خجالتی و معذب درونت که مدام دارد کودکِ بازیگوشِ وجودت را مهار می‌کند، یعنی چه. اینکه زبان بداهه‌گوی طنزت را فروبندی و عاقلِ عیانت به دیوانه‌ی نهانت بچربد، یعنی چه.

من این را خوب می‌فهمم...

۰۲/۱۱/۲۰ | ۱۴:۴۰
بلوط